حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

قطعه اضافی

پرینتر من یه چن مدتی میشد که حالش خوش نبود و همچنین ریبونش تموم شده بود

5شنبه که ریبونش رو شارژ کردن ولی بازم چراغش قرمز بود و کمرنگ میگرفت

تا اینکه امروز مهندس شدم و آستین بالا زدم که درستش کنم و یه قطعه اضافی رو کشیدم بیرون و بالاخره درست شد

نمی دونم این سازندهاش چرا قطعه اضافی میزارن

یه ای دی با چند ای دی

یه سرکاری جالب که بشه یکی رو سرکار گذاشت اینه که به ادرس زیر برید و برای خودتون یه اسم جدید بزارید


1. قدم اول  کلیک کنید

2. قدم دوم در قسمت (Aliases) برای خودتون یه اسم جید انتخاب کنید

3. اونوقت در یاهو بخواین باید با ای دی اصلی وارد بشید و وقتی که بخواین با یکی گپ داشته باشید اونوقت اسم رو انتخاب می کنید

به همین سادگی

یه مریضی مضمن

نمی دونم چه مریضیه که من دارم

رئیسمون ازونجایی که یادمه گذشته ای درخشان داشتن و منم نمی دونم چیه که خوشم میاد اذیتش کنم

حالا که زن گرفته، به قول معروف ادم شده و قید دخترا رو زده و میخاد وفاداریشو ثابت کنه

منم هر دختر با ناز و عشوه ای که میخاد با یکی از شرکا حرف بزنه فورا به اوشون ارتباط میدم و

 میگم: آقای رئیس یه خانومی هستن و نمی دونم چیکار دارن

 اوشون در جواب میگه: اسمشون چیه؟

میگم: نمی دونم

و رئیسمون اولش یه سکته رو زده بعد جواب میده

آی خوشم میاد اذیتش میکنم

من حالم زودتر از ...

من حالم زودتر ازون چیزی که فکرشو میکردم بهتر و رو به راه تر شده

خیلی دوس دارم که سر به سر بعضیا بزارم

خبرای جالب اینکه بالاخره رئیسمون سر و سامون گرفت و مشغول خرید جهاز واس عروس خانومه والا خدا شانس بده

 خبر دیگه اینکه خانوم حسود (معماری رو میگم) بالاخره مادر شده و دختر دار شدن. این بود چکیده ای از خبرای این هفته

راستی قراره پنج شنبه بریم خونه خانوم حسود واس قدم نو رسیدش

خعلی جالبه یهویی یا همون بالاخره، روزای سخت تموم شد

احساس خوبی دارم

زندگی داره روال عادیشو میره

صبا سرکارم و سرگرم کار و سربه سر همکار و رئیس محترم

عصری هزار و اندی دیگه سرگرمم

شبا سریالی فیلمی چیزی باشه

ولی دروغ نباشه فقط یه کوچولو به فکرشم

دیگه دیگه چی میخاستم بگم که فعلا یادم رفت

اگه یادم ااومد تو بعدا نوشت میزارم

نبودش رو منتظر نشدم

از وقتی که رفت بدجور حالم گرفته شد. به زمین و زمان بد و بیرا گفتم.

البته کلی اتفاقات افتاد و هزار نفر اومدن و رفتن و پند و نصیحتم کردن

تا اینکه زیاد ازین ماجرا نگذشته بود که (ینی سه روز) یه دیونه وارد زندگیم شد. نمی دونم کیه و از کجا اومد همش در یه چش بهم زدن بود ولی ارزش اینو داشت که واس فراموش کردن گذشته بشه طاقت اورد

یه چیز که برام مبهم و سواله اینه که گفت از طرف خدا اومدم و میخام کمکت کنم. از کجا میدونست کمک میخام، خدا میدونه

شاید آشنا باشه ولی اونورا اشنایی نداریم ولی یه چن مدت بگذره بیخیالش میشم که به اینم عادت نکنم و اوشون هم هوا برشون نداره که دلشو شکستم و ازین فیلم هندی بازیا

شانس ما تا این حده و بیشتر قد نمیده