حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

به دلم که میشینه

یه لبخند، یه ترانه، یه حس، یه صدا، یه شوخی، یه نگاه با دل چیکار میکنه

امشب 2تا آهنگ رو دانلود کردم (البته من کار بدی کردم که دانلود کردم شما یاد نگیرید) خیلی داغونم کرد. اصلا خنده به من نمیاد که نمیاد

زوری که نیس

اونی که به دل نشست خودش نیس. پس کی میخاد کلا از یادم بره

یه مشاوره ی هم میگفت زوده واس اینکه به یه نفر دیگه فکر کنی و کسی رو جایگزین کنی. ولی سختمه نبودت رو باور کنم.

یادمه هر چی میگفتم میگفتی من بیشتر، ولی هیچ وقت نگفتم من مغرورم و تو بگی من بیشتر

آهنگ امشب علی ارشدی

آهنگ امشب از شهرام جان

قدرت جذبه نخودی

همانای این صدای من است که می ماند

پروردگارا خودت شاهد حال و احوال ما بودی که چقدر شکسته نفسی می کنم 

تا اینکه امشب دستم جلو جفت چشام رو شد :))

ساعت 7:45 دیقه شب بود که اینترنتمون زمانش قط شد و همه عینهو چی (عین چوبی که در لانه زنبور به صورت ضربدری چرخاندن) آشفته و پریشون زده 

هر کدوممون دری را زدیم ولی دست تقدیر جوری بود که تمام درها به روی ما سه نفر بسته بود

هوا تاریک بود و رفتن به یه کافی نت غیر ممکن

خلاصه دفتر چه تلفن رو از اول الفبا گرفته تا آخر "ی" ، ببینیم که کی اینترنت داره

تازه اگرم داشته باشه که به ما چه

خلاصه فامیل دور و نزدیک کنسل شد

رو آوردیم به خونه آجیمون که ایشون هم سرکار بودن و امکان نداشت کارشو ول کنه و بیاد واس ما اینترنت هوا کنه (کارمند نمونه ینی ایشون)

خلاصه به خونشون تل زدیم که بلکه بچه هاش بتونن یه کار واس خاله و دایی مهربونشون انجام بدن ولی آبی گرم نمیشد ازین بچه های دبستانیشون

تازه به نقشه های دیگه فکر میکردیم

خواهر کوچیکم تل زد به مخابرات و اینکه داستان چی بوده و چی شده ولی بازم نتیجه نداد

بعد داداشم گفت من یه کار میکنم که بهمون یه ذره فضا بده که بتونیم شارژ کنیم ولی همین که الو گفت آقای پاسخگوی صد و فلان گفت: تنها راهش اینه که برین کافی نت و من نمی تونم کاری انجام بدم

هیچی دیگه کلا قضیه منتفی شد

یهو جفتشون شیطان پلید شدن و رفتن تو جلدم که بیا چی!!!!!!! تو با اپراتوریه حرف بزن

مطمئناً امشب میتونی جذبت رو حس کنی

اولش به مسخرگی گرفتم و گفتم اگه جذبه و مهره مار داشتم که اینجا نبودم (حالا بماند که کجا بودم)

هیچی دیگه بیگ بیگ صدای ارتباط بود با مخابرات عزیز و گل

- الو پاسخگوی صد و فلان بفرمایید:

+ الـــــــو ببخشید اقا اینترنتمون قط شده ینی فقط زمانمون تموم شده و گیگمون هنوز باقی مونده ولی نمی تونیم شارژش کنیم اخه پیغام قطعی ارتباط میده

- خوب کاریش نمیشه کرد البته نمیشه که الان برید کافی نت چونکه دیر وقته

+ خوب حالا چیکار کنیم؟

- راهش اینه که به یکی از فامیلاتون تل بزنید

+ وااااااااااا الان فامیل کجا بودش؟ واقعا به نت نیاز هستش و کار تحقیقاتی داریم و فردا هم امتحان

- نمی دونم دیگه

+ آقا نمیشه مثلا یه کوچولو فضا بدین که خودمون شارژش رو انجام بدیم

- من از خدامه ولی نمیشه کاریش کرد

+ خوب حالا ما چیکار کنیم، نمیشه شما ازونجا فعالش کنید

بماند اوشون چقد نازه و عشوه اومد ولی به نتیجه رسید

- برا ما مسئولیت داره، فقط به کس دیگه ای نگین و خواهشاً رمز دوم کارت خودتون رو تغییر بدین

و اینجوری شد که با هزار ناز کردن اپراتور صد و فلان تونستیم که به نقشه پلیدمون برسیم


بدون شرح

1. وقتی داداشم پای سیستم کامپیوتر نباشه ینی اینترنت قطع شده پس اینترنت و کامپیوتر و داداشم با هم رابطه مستقیمی دارن

2. آقای مدیر داخلی واسم یه کار حسابداری پیدا کرده و قراره که فردا برم واس مصاحبه

برام دعا کنید لطفا

ترس و روزای دانشگاهی

از هر چی ترسیدم سرم اومده:

همیشه ترسم این بود که اگه یه روزی عینکمو جا بزارم و برم دانشگاه چه اتفاقی سرم میاد

1. برف زیادی اومده بود و هیچ موجود زنده ای بیرون نبود و فقط یه ساعت مونده بود که امتحانم شروع بشه. حتی خبری از تعطیلی و استراحت نبود.

با دوستم راهی دانشگاه شدیم که یهو کودک درونش بیدار شد و یه گلوله برفی بزرگی رو به سمت صورتم پرتاب کرد. عینک از چشام افتاد 

در واقع استرس زیادی بوجود اومد و می دونستم که عینک نباشه ینی من امتحان رو باید بی خیال میشدم چونکه امتحان حسابداری پیشرفته بود و با اعداد و ارقام سرو کار داشت.

با چشای خیس و آب دماغ آویزون شده ، دنبال عینکم میگشتم

حالا برف و عینک با هم ست شده بودن و هر دو سفید

پیدا کردش جز محالات بود مگه اینکه برفا آب بشه. 

بعد از نیم ساعت گشتن و گشتن ، بالاخره رنگ فتوکرومیک شیشه سیاه شد و تونستم که پیداش کنم و سرانجام امتحان با موفقیت برگزار شد

2. ترمای آخر دانشگاه بودم و شکوفه های درخت سیب سوار بر نسیم بهاری ، در میان اسمان و زمین رقصان کنان پرواز میکرد.

بهمراه پدر مهربون راهی دانشگاه شدیم. موقع خداحافظی، بابام هزار بار پرسید که چیزی جا نزاشتی و منم با کمال خونسردی میگفتم نه.

پدر رفت و من سر جلسه امتحان نشستم ، به شماره صندلی که نگاه کردم تازه فهمیدم که چه بلایی قراره سرم بیاد و عین موشک از جام پریدم و بدو بدو رفتم که به بابام برسم. از شانس خوب من، ماشین روشن نمیشد و بابام ماشین رو هول میداد که بالاخره با کلی جیغ و سوت و صدا تونستم به ماشین برسم. عینک لعنتی زیر صندلی افتاده بود و متوجش نشده بودم. موقع برگشت دیدم که درب ورودی جلسه ازمون رو بستن و نمیزارن که کسی وارد بشه. همون جا نشستم و زدم زیر گریه ولی اصلا گوش کسی بدهکار و بستانکار نبود. این بار صدامو بلندتر کردم ولی بازم هیچ.

عین شوک زده ها به جایی خیره شده بودم و فقط اشک میریختم . نامردا بعد نیم ساعت از شروع آزمون بهم اجازه دادن که به سوالا جواب بدم.

خدایا شما شاهد باش. حقمو ازشون بگیر لطفا

رفتش تا دو سال دیگه

اولین باری که رفتش خیلی سختم بود و زار زار گریه میکردم ولی با اومدن و رفتن هاش برام عادی شد.

ینی نه که عادی، منظورم اینه که میدونستم برگشتنی هستش

دیروز ساعت 11.5صبح ازین جا راه افتادیم و راهی پایتخت شدیم. قرار شد بریم خابگاهی که تو ساوه هستش استراحت کنیم.

تو راه کلی بگو و بخند بود تا اینکه از عوارضی دوم هم گذشتیم و وارد بزرگراه تهران شدیم. حالا دور برگردانی هم نبود و ما باید همین جوری ادامه میدادیم. یه ساعت مسیر رو طی کردیم تا اینکه به عوارضی نزدیک فرودگاه رسیدیم و ازون جا مجبوراً دور زدیم.

خیلی راه رو رفته بودیم و اصلا تابلویی واس راهنما نبود که بگه ساوه سمت چپ راه هستش.

خلاصه 2ساعت هم طول کشید که راه رو پیدا کردیم و خابگاه هم اون سر ساوه بودش ینی خیابان فلسطین-بلوار شهید فهمیده- روبروی تالار پارس-خابگاه اساتید فلان جا

از ترس و استرس اینکه به پرواز برسیم اصلا خابم نبرد و هر نیم ساعت از خاب میپریدم

خلاصه اینکه نمی دونم چه جوری زمان گذشت. ساعت 6صبح از خاب بیدار شدیم و ساعت 7صبح راهی فرودگاه امام شدیم

همه استرس داشتیم چونکه دیر حرکت کرده بودیم. نزدیک عوارضی که شدیم تازه بابام یادش افتاد که یه خرده بنزین بگیره که تو مسیر بی بنزین نشیم.

وارد جایگاه که شدیم ، دست از کار کشیدن و مشغول حساب و کتاب شدن

اجیم هم به ساعتش نگا میکرد که بلیطش واس ساعت 9هستش و  الان ساعت 8:05دیقه هستش.

منم واس اینکه استرسش رو کم کنم میگفتم نترس به موقع میرسیم

بابام مجبورا از زیر گذر، زیر بزرگراه بدو بدو رفت اون طرف که بنزین بگیره که بلکه با 4لیتر بتونه یه تکونی به ماشین بده که تو راه نمونیم

ساعت 8:15دیقه شد و خبری از بابام نبود. هر چی به گوشیش تل میزدم هم جواب نمیداد. سگی رو کنار زیر گذر دیدم و فکرم هزار راه رفت ولی تو این فکرای خبیث بودم که بابام رو با یه 4لیتری دیدم که بدو بدو و نفس نفس به سمت ماشین اومد و بدون هیچ حرفی سریع پاشو گذاشت رو گاز ماشین و حرکت کرد.

بماند که دلم عین سیر و سرکه میجوشید تا اینکه با هزار زحمت تونستیم درب ورودی فرودگاه رو پیدا کنیم و همین که وارد فرودگاه شدیم ، آجیم چمدونشو گذاشت رو ترازو که وزن کنه. جالبه قبل از سفر که بابام وزنشو 38.5 گرفته بود و بعد از خالی کردن بعضی خوراکیا... دیگه وزنش مشخص نبود تا اینکه همون لحظه که گذاشتن رو ترازو گفتن که 30.400کیلو هستش و این ینی خودِ خودش و اضافه بار همراش نبود و بی نهایت خوشحال بود

زیاد تو فرودگاه نبودیم و بعد یه آب زدن به صورت و بوسیدن من و مامان و بابا و آجی کوچیکم راهی سفر شد و از نگاها دور تر شد و به سرزمین کانگروها نزدیک تر

خدا همراهت باشه آجی جونم

میبوسمت

گوجه فرنگی

 

نمی دونم چرا گوجه فرنگی های این فصل اینجوری شدن . انگار سرطان گرفتن 

اینسان  اشتهاش بسته میشه

نخودی جان تولدت مبارک

"به زودی زود در این مکان از حوادث و کادوهای تولد، نقل و عکس گرفته خواهد شد"

لطفا کمی شکیبا باشید

---------

ب.ن:

زیباترین کادو تولدی که امسال بهم دادن این زنجیر و پلاک بود که آجیم واسم خرید. بقیه خواهرم نقدی حساب کردن