ساعت حوالی 2بعداز ظهر که میخاستم به خونه برگردم، هوا کاملا خوب و آفتابی بود ولی نمی دونم چطوری شد که تو یه چشم بهم زدن هوا بارونی شد.
انگار خدا خیلی عصبانی بود؛ باد می اومد شدید شدید. بارون وحشتناک بود.
همین مونده بود که از زمین بلندم کنه و محکم بکوبه رو زمین. واسه یه لحظه به حال خدا ناراحت شدم که چرا این همه غصه داره
خلاصه منم اعصابم خرد شد چون مانتو و کیف و همه چی کلا خیس شده بود. نه می تونستم برگردم شرکت و نه اینکه برم سر خیابون
خلاصه هیچی دیگه به آژانس سر کوچمون تل زدم که بیاد و ما رو جم کنه که پر پر شدیم رفت
اون عمو آژانسِ که خیلی ادم محترمی بود و خداوند بزرگ اوشون رو برای مادرشون نگه داره و این داستانا
خلاصه اینجا بودیم که محترم بود و تازشم یه دونه آهنگ ملایم غمگین گذاشت که خیلی قشنگ بود. فک کن بارون شدید بیاد و کلا خیس شده باشی و چکه چکه آب از کله ی مبارک بیاد و شیشه ماشین هم بخار کرده باشه و راننده دید نداشته باشه چه حسی بهت دست میده
هم حس عصبانیت و هم حس ترس و هم حس هیجان. فک کن چشم بسته رانندگی کنی
اها یادم رفت ، اون آهنگ قشنگ هم از محمد نجم بودش به اسم مرداب