بعد از کلی تلاش و نذر و نیاز بالاخره روز موعود فرا رسید و ما این ازمون ارشد رو با یه کوچولو موفقیت پشت سر گذاشتیم
خدایش حسابرسی از بین دروس دیگه راحتر بود (چونکه بیشتر از همه خونده بودم)
ولی وای بر من که صنعتی و زبان رو بیخیال شدم و متاسفانه صفر زدم
خدایا من حرکت کردم حالا نوبت شماست که برکتت رو برسونی
--------------
پ.ن:
اون خانومی که مسئول بازدید بدنیه چه کیفی میکنه سایز همه دستش میاد، جالبه برام که دیگه جاهای دیگه رو کاری ندارن
من نمی دونم ینی نمیشه مثلا یه جای دیگه هندزفری رو جاسازی کرد
یه نمونه اش همین بغل هستش، مگه چشه خیلیم خوبه خو
من قبلنا یه وب داشتم که در مورد مرد طلایی نوشته بودم که کیه و چه جوری پیدا شد ولی چون تعطیل شد نتونستم لینکش بدم
روز ها و سالها و ماهها گذشت و من هر از گاهی براش کامنت میذاشتم و ایشونم همچنین
خیلی دل صاف و زلالی داره. ندیدم پسری رو در اون سن و سال، با اون همه مهربونی و شوخ طبعی
همیشه خدا که سیستمش خراب میشد یا در مورد بعضی نرم افزارها که سوال داشت برام مینوشت که راهنمایی میخاد و منم تا حدودی کارشو راه مینداختم
این چند مدت که بد جوری سرم به درس خوندن گرم بود و فرصت اومدن به نت رو نداشتم. چن شب پیش که ایمیل و وب رو چک میکردم، بله دیدم که برام کامنت و میل گذاشته که حتما حتما یه روز رو مشخص کن یه سوال فوری دارم
همین که جواب رو فرستادم دیدم که فورا جواب داد و available شد. خیلی خوشحال به نظر میرسید ولی برعکس، من هیچ حال و حوصله نداشتم
ازش پرسیدم:
+ چه مشکلی پیش اومده؟
- هیچی درست شد
+خدا رو شکر پس با اجازه من برم
- نه صبر بده میخام یه چیزی بگم
+ خیلی خوب بفرما
- آخه روم نمیشه بگم
+ چرا؟ سوالت مردونست؟
- نه بابا اگه مردونه بود که از شما نمی پرسیدم
+ پس چیه؟ اتفاقی افتاده؟
- میخام که با مامانم حرف بزنی
+ چرا؟ من که مامانتو نمیشناسم، نمیگه این دختره کیه؟
- نه من قبلا باهاش حرف زدم و بهش گفتم
+ چی رو گفتی؟
تا اینکه...
...این داستان ادامه دارد...
آلزایمر شاید برای بعضیا درد باشه ولی برای بعضیا درمان هستش (این جمله ی خودم نبودم)
وبی جونم، جونم برات بگه این آلزایمر برای من درد شده، خیلی چیزا یاد میره. اسمهای همکارام، مبالغ پرداختی، کارای روزمره، اسم فیلمی که دیشب دیدم و...
خلاصه نگران خودم هستم
روز پنج شنبه 92/3/2:
موقع برگشتن به خونه، کیفمو نگا کردم و متوجه شدم که کلید گاوصندوق شرکت رو فراموش کردم. تو مدتی که تو اتوبوس بودم همش فکر میکردم که کجا میتونه باشه. خلاصه بدجوری درگیر بودم و به شدت اعصابم بهم ریخت. ساعت حوالی 4بود که بابام میخاست بره بیرون. منم آماده شدم و همراهش رفتم. جرات نداشتم که بگم کلید گم شده و گرنه اعصابش خط خطی میشد و همش میگفت همیشه بازیگوشی. خلاصه با هزار فکر و نقشه تصمیم گرفتم که بگم جزوه درسی مو جا گذاشتم (چونکه فرداش جمعه بود بنابراین نقشه ام عملی میشد) بابام قبول کرد و رفتیم شرکت. تمام اتاق رو گشتم و گشتم ولی خبری از دسته کلید نبود. بدشانسی اینجا بود که دسته کلید شامل 3تا کلید گاوصندوق میشد و ینی انگاری درش کاملا باز هستش. به نگهبان شرکتمون هم گفتم کلید خونه مون رو جا گذاشتم. در کمال ناباوری، مجبوراً یه سری کاغذ ورداشتم و به خونه برگشتم. سر درد گرفته بودم. خودمو بازخواست میکردم که چرا حواس پرتی گرفتم و...
روز جمعه 92/3/3:
دنبال نوک مدادیم بودم که تست بزنم و هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم. اینم قوز بالا قوز شده بود. چشم به کیفی افتاد که خیلی وقت پیش ازش استفاده میکردم و حسابی خاک خورده بود. زیپش رو باز کردم و اولین چیزی که به چشم افتاد، دسته کلید گاو صندوق بود. چشام بدجوری گرد زده شد در تعجب بود که من دنبال نوک مدادی بودم و دسته کلید رو پیدا کردم و اونم تو کلیفی که اصلا ازش استفاده نکرده بود.
نمی دونم دیگه چی بگم، از یه طرف خوشحال بودم که پیدا شده بود و از طرفی هم ناراحت که چرا اینجوری شدم من که هنوز جوونم و هنوز مونده که شکوفه های بعدی زندگیمو ببینم.