حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

لاکای رنگی منگی واس کودک درونم

دیروز دلم میخاست یه نفر بودش که با هم میرفتیم خرید

ولی خدا من یکی خونه تکونی داشت-یکی اسباب کشی- یکی بچه ش کوچیک بود- یکی مُرد و یکی مُردار شد و یکی به خشم خدا گرفتار شد

منم ازینکه دشمنهای خودمو شناختم، فورا آماده شدم و رفتم خرید

حالا بماند من یا خرید نمی کنم یا وختی رفتم که خودمو میکشم 

اولش که یه کیف باکلاس خریدم بعدش یه جا شمعی و فانوسش بعدش یه خورده ملزومات آرایشی و هنگام برگشتن از جلو لوازم آرایشی ، بله دیدم که لاک ها برام چشمک میزنن

منم نخواستم دلشونو بشکنم و رفتم که یاور استاد شه

از همه شون خیلی خوشم می اومد ولی لامصب خیلی گرون بودن و چون کودک درونم دستمو میکشید مجبور شدم که 7تاشونو به سلیقه کودک درونم بخرم

 


------------------

نخودی نوشت:

دوران مدرسه از لاک زدن خاطره ی خوبی ندارم، یادمه یه بار که رفته بودم مدرسه، لاک زده بودم و منو پیش مدیر مدرسه بردن و اوشون هم با قند به جسد ناخن م افتاد و مینای ناخونمو چنان کرد که روم نمیشد دستمو از جیبم در بیارم

ولی امروزه یه تذکر کوچولو میدن که روحیه بچه داغون نشه و تاثیر منفی نزاره.

ما که روحیه نداشتیم، ما که اینسان نبودیم. موندم چه جورکی بزرگ شدیم

نظرات 11 + ارسال نظر
فری 1392/02/01 ساعت 11:22

مسئولین گند مدرسه ها رو که برامون کابوس یادگاری گذاشتن

اهان ازون لحاظ
خدا ازشون نگذره پس!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد