امروز واقعا حوصله سرکار رفتن رو نداشتم و بفکر نقشه ای بودم که اجراش کنم
هر فکری که به سرم میزد ، تکراری بود(ازمایشگاه رفتن- کلاس- دندون کشیدن- بستری شدن- ...) همه نقشه هام عملی شده بود و نمی دونستم چه دروغ مصلحتی بگم که اجازه مرخصی رو بدن.
خواب چشامو گرفته بود وول نمی کرد،از بس که به مغزم فشار آوردم خواب از سرم پرید تا اینکه...
بله دیگه به نائب ریسمون تل زدم و گفتم که دل درد وحشتناک گرفتم و نمی تونم از جام بلند شم و دروغ نباشه، یه ذره ناز هم کردم
خیلی ازین عمل خودم خوشنود شدم باشد که خداوند هم خشنود گردد