حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

شهربازی

جونم برات بگه که دیشب با اصرار خونواده خواهرم (ینی بیشتر اصرار خواهر زاده هام) رفتیم شهربازی

اولش که خوب پیش رفت ولی بعدش بچه ها اصرار کردن که سوار "کشتی صبا" بشیم. قبلا سوار شده بودیم و بدون محافظ بود و در حد تاب بازی انعطاف داشت ینی حدوداً 90درجه حرکت میکرد

خلاصه قبول کردیم و سوار شدیم.ولی خواهرم که میترسید، اجازه نداد که بچه هاش سوار بشن. بعدش آقاهه اومد و میله ای که در حال لق زدن بود رو ، کشید پاییین. ینی دیگه با این حرکتش خیلی شاهکار کرد.

ما هم (ینی خواهر کوچیکم و داداشم) از خدا بی خبر رفتیم نوک کشتی و لبخند ملیح میزدیم و برای افرادی که پایین کشتی، همراه ما بودن دست تکون میدادیم.

آغا جان تو یه چشم بهم زدن کشتی اوج گرفت و صدای جیغ منو آجیمو داداشم بلند شد

شانس ما کشتی خلوت بود ینی به جز ما یه دختر 10یا 11ساله هم جلوتر از ما سوار شده بود و دقیقا انتهای کشتی هم یه زوج جون که احتمالا نامزد هم بودن سوار شده بود. و خلاصه اینکه صدای جیغ ما کل فضا رو پر کرده بود. خواهرم هی جیغ میزد و گریه میکرد و منم هی جیغ میزدم و میگفتم نگه ش دار. 

تقریبا کشتی اوج گرفت و 180درجه تاب میخورد. میله ای که لق میزد رو محکم گرفته بودم و جیغ میزدم. روسری از سرم افتاد و تو اون حالت داشتم دنبال روسری میگشتم. پاهام به لرزش افتاد و دستام به طور نامحسوسی بی حس شد.

داشتم اشهد خودمو میخوندم و سایه مرگ رو بالای سرم میدیدم

دختر 10ساله ، حتی یه اهی نکشید. اولش فک کردم که سکته رو زده ولی بعدا دیدم که عین خیالش هم نبوده. اون 2تا نامزد هم تماشایی بودن، دختره کاملا بغل شوورش بود و اونم همش میخندید. لباسش رو چنان چنگ زده بود که گفتم لباسش رو پاره میکنه یا بدش رو خون مالی.

خلاصه وضع بدی شده بود و منم چون تازه شام خورده بودم فقط میترسیم که نکنه بالا بیارم و وقتی که اوج میگرفت حالت تهوع بگیرم و تو سقوط، بریزه رو سر و کله نامزد مردم

خلاصه 5دیقه اون بالا بودم که به چیــــــــــــــز خوردن افتادم که عقل خودمو دست بچه مردم دادم.

وقتی پیاده شدم دست و پام میلرزید، خدا خیرش بده اجیم رفت شکلات و آب و تنقلات خرید که فشارم بالا بیاد

آجیم میگفت دیوونه تو  اون بالا داشتی می مردی دیگه چرا حواست پی روسریه

بازم به خیر گذشت اینار هم. خدا دوباره نخودی رو بهتون بخشید.

کودک درونم هم خیلی ترسیده بود. اوشون هم حالشون خوبه

نظرات 3 + ارسال نظر
حاجی 1392/05/17 ساعت 11:12

من نگفتم بچه رو اگه جدی بگیری کار دستت میده؟!
نگفتم حرف بچه رو نباس گوش کرد؟
نگفتم آدم بزرگترعقلشو دست بچه نمیده!!!
باز کار خودتو کردی

به حرف کودک درونم گوش ندادم
بچه های خواهرم یهویی شیطان شدن و رفتن تو جلدم
من بی گناهم

حاجی 1392/05/18 ساعت 23:47

بچه بچست
درون و بیرون نداره...
کلا هرچی کودک باشه، نباس به حرفش گوش کرد...
حالا هی م بگم، هی تو باور نکن... هی تو انجام نده...

والا من تجربه نداشتم نمی دونستم اینجوری میشه
چشم از دفعات بعد دیگه به حرف هیچ احد بچه ای گوش نمیدم

حسام 1392/05/28 ساعت 13:25

سلام ؛
خوب شما که می ترسی چرا سوار میشی؟

وقتی بهم تعارف بزنن، نباس که دلشون رو بشکنم
نه خدا وکیلی بار اولی که سوار شدم اونقدر ترسناک نبود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد