امروز تو اتوبوس نشسته بودم و به حرکت ماشینهایی که از کنارم رد میشدن نیگا نیگا میکردم.ازدحام جمعیت تو قسمت آقایون زیاد بود و یه سریشون سر پا واستاده بودن ولی تعداد خانوما فقط سه نفر بود ینی اگه اقایون هم می اومدن، جا واس نشستن می موند
خلاصه هیچ کدومشون خودشو نمیتونست راضی کنه که بیان این طرف مرز
ولی از بین نگاها، چشام به یه جفت چش سیاه افتاد که تو چشام زل زده بود. دیدم از بین جعیت اومد و میخاست که از رو میله ها بپره. یهو یه خانومی گفت از کنار میله ها میتونی رد بشی. این پسره انگاری مغزش، واس یه لحظه تعطیل میشه و خودشو به آب و آتیش میزنه که فقط بیاد و بشینه. ولی چونکه هیکلی هم بود و خیلیییییییی ببخشیدا (ای وای خدا، روم نمیشه بگم که کجاش به میله گیر کرده بود و نمی تونست رد بشه)
منم پیشنهاد دادم که آقا از بین میله ها میتونی رد شی و بدون معطلی پاشو بلند کرد که از بینشون رد شه. خلاصه شده بود سوژه خنده همه.
اصلا به خودش زحمت نمیداد که یه ذره فکر کنه ببینه اصلا هیکلش میذاره رد بشه یا نه؟!!!
منم زیر زیرکی میخندیدم
یه آقایی دید که این بنده خدا داره خودشو به کشتن میده، گفت آقا اگه میخای بشینی از اتوبوس پیاده شو و از در عقبی سوار شو اینجوری اذیت نمیشی و بهت فشار نمیاد
این مدت خیلی ماجراها افتاد و خیلی اهنگا شنیدم ولی حسش نیست، دلم به یه چیزی، نمی دونم چی قد نمیکشه
ولی حالم خوبه
الحمداله اظهارنامه رو هم تحویل دادم