حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

رفتش تا دو سال دیگه

اولین باری که رفتش خیلی سختم بود و زار زار گریه میکردم ولی با اومدن و رفتن هاش برام عادی شد.

ینی نه که عادی، منظورم اینه که میدونستم برگشتنی هستش

دیروز ساعت 11.5صبح ازین جا راه افتادیم و راهی پایتخت شدیم. قرار شد بریم خابگاهی که تو ساوه هستش استراحت کنیم.

تو راه کلی بگو و بخند بود تا اینکه از عوارضی دوم هم گذشتیم و وارد بزرگراه تهران شدیم. حالا دور برگردانی هم نبود و ما باید همین جوری ادامه میدادیم. یه ساعت مسیر رو طی کردیم تا اینکه به عوارضی نزدیک فرودگاه رسیدیم و ازون جا مجبوراً دور زدیم.

خیلی راه رو رفته بودیم و اصلا تابلویی واس راهنما نبود که بگه ساوه سمت چپ راه هستش.

خلاصه 2ساعت هم طول کشید که راه رو پیدا کردیم و خابگاه هم اون سر ساوه بودش ینی خیابان فلسطین-بلوار شهید فهمیده- روبروی تالار پارس-خابگاه اساتید فلان جا

از ترس و استرس اینکه به پرواز برسیم اصلا خابم نبرد و هر نیم ساعت از خاب میپریدم

خلاصه اینکه نمی دونم چه جوری زمان گذشت. ساعت 6صبح از خاب بیدار شدیم و ساعت 7صبح راهی فرودگاه امام شدیم

همه استرس داشتیم چونکه دیر حرکت کرده بودیم. نزدیک عوارضی که شدیم تازه بابام یادش افتاد که یه خرده بنزین بگیره که تو مسیر بی بنزین نشیم.

وارد جایگاه که شدیم ، دست از کار کشیدن و مشغول حساب و کتاب شدن

اجیم هم به ساعتش نگا میکرد که بلیطش واس ساعت 9هستش و  الان ساعت 8:05دیقه هستش.

منم واس اینکه استرسش رو کم کنم میگفتم نترس به موقع میرسیم

بابام مجبورا از زیر گذر، زیر بزرگراه بدو بدو رفت اون طرف که بنزین بگیره که بلکه با 4لیتر بتونه یه تکونی به ماشین بده که تو راه نمونیم

ساعت 8:15دیقه شد و خبری از بابام نبود. هر چی به گوشیش تل میزدم هم جواب نمیداد. سگی رو کنار زیر گذر دیدم و فکرم هزار راه رفت ولی تو این فکرای خبیث بودم که بابام رو با یه 4لیتری دیدم که بدو بدو و نفس نفس به سمت ماشین اومد و بدون هیچ حرفی سریع پاشو گذاشت رو گاز ماشین و حرکت کرد.

بماند که دلم عین سیر و سرکه میجوشید تا اینکه با هزار زحمت تونستیم درب ورودی فرودگاه رو پیدا کنیم و همین که وارد فرودگاه شدیم ، آجیم چمدونشو گذاشت رو ترازو که وزن کنه. جالبه قبل از سفر که بابام وزنشو 38.5 گرفته بود و بعد از خالی کردن بعضی خوراکیا... دیگه وزنش مشخص نبود تا اینکه همون لحظه که گذاشتن رو ترازو گفتن که 30.400کیلو هستش و این ینی خودِ خودش و اضافه بار همراش نبود و بی نهایت خوشحال بود

زیاد تو فرودگاه نبودیم و بعد یه آب زدن به صورت و بوسیدن من و مامان و بابا و آجی کوچیکم راهی سفر شد و از نگاها دور تر شد و به سرزمین کانگروها نزدیک تر

خدا همراهت باشه آجی جونم

میبوسمت

نظرات 3 + ارسال نظر

خدا نگهدارش باشه

مرسی مرسی

خدا پشت و پناهش باشه ایشاالله....

خیییییییییییییییییلی ممنونم

حسام 1392/08/22 ساعت 18:03

خدا همراهش باشه.

سفر بخیر و سلامتی.

مرسی سلامت باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد