از هر چی ترسیدم سرم اومده:
همیشه ترسم این بود که اگه یه روزی عینکمو جا بزارم و برم دانشگاه چه اتفاقی سرم میاد
1. برف زیادی اومده بود و هیچ موجود زنده ای بیرون نبود و فقط یه ساعت مونده بود که امتحانم شروع بشه. حتی خبری از تعطیلی و استراحت نبود.
با دوستم راهی دانشگاه شدیم که یهو کودک درونش بیدار شد و یه گلوله برفی بزرگی رو به سمت صورتم پرتاب کرد. عینک از چشام افتاد
در واقع استرس زیادی بوجود اومد و می دونستم که عینک نباشه ینی من امتحان رو باید بی خیال میشدم چونکه امتحان حسابداری پیشرفته بود و با اعداد و ارقام سرو کار داشت.
با چشای خیس و آب دماغ آویزون شده ، دنبال عینکم میگشتم
حالا برف و عینک با هم ست شده بودن و هر دو سفید
پیدا کردش جز محالات بود مگه اینکه برفا آب بشه.
بعد از نیم ساعت گشتن و گشتن ، بالاخره رنگ فتوکرومیک شیشه سیاه شد و تونستم که پیداش کنم و سرانجام امتحان با موفقیت برگزار شد
2. ترمای آخر دانشگاه بودم و شکوفه های درخت سیب سوار بر نسیم بهاری ، در میان اسمان و زمین رقصان کنان پرواز میکرد.
بهمراه پدر مهربون راهی دانشگاه شدیم. موقع خداحافظی، بابام هزار بار پرسید که چیزی جا نزاشتی و منم با کمال خونسردی میگفتم نه.
پدر رفت و من سر جلسه امتحان نشستم ، به شماره صندلی که نگاه کردم تازه فهمیدم که چه بلایی قراره سرم بیاد و عین موشک از جام پریدم و بدو بدو رفتم که به بابام برسم. از شانس خوب من، ماشین روشن نمیشد و بابام ماشین رو هول میداد که بالاخره با کلی جیغ و سوت و صدا تونستم به ماشین برسم. عینک لعنتی زیر صندلی افتاده بود و متوجش نشده بودم. موقع برگشت دیدم که درب ورودی جلسه ازمون رو بستن و نمیزارن که کسی وارد بشه. همون جا نشستم و زدم زیر گریه ولی اصلا گوش کسی بدهکار و بستانکار نبود. این بار صدامو بلندتر کردم ولی بازم هیچ.
عین شوک زده ها به جایی خیره شده بودم و فقط اشک میریختم . نامردا بعد نیم ساعت از شروع آزمون بهم اجازه دادن که به سوالا جواب بدم.
خدایا شما شاهد باش. حقمو ازشون بگیر لطفا
سلام ؛
بواقع همین طوره.منم از این دست داستانا دارم و شاید اصلاً نوشتم.
سلام از ماست
پس منتظر داستانهای دوران دانشگاهی شما هم هستیم
تلافی کردی؟؟!!!
نظرم کوووو؟؟
به جان خودم الان تایید زدم
شما نگران نباش، هستش ان شالا