حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

میخاستم یه چیزی بگم

خیلی دوس داشتم یه چیزی رو اعتراف کنم ولی متاسفانه یا خوشبختانه تمام مخاطب های من "آقا" هستن ینی درک کردنش یکم سخت میشه

حالا شاید بعدا هم گفتم

حالا بزار ببینم چیطور میشه

------------------

بعداً نوشت:

من ینی خود من امروز دسته گلی آب دادیم در حد لاندیور

همین همکار جدیدمون ینی رئیس جدیدمون که قبلا تعریفشو کرده بودماااااااااااا

بگو خوب

هیچی دیگه اِاِاِ صب بده خووووووووو

نه خاستگاری نکرد

بازم بگو خوب

هیچی دیگه میخاستی چی بشه یه چیزی بود ینی شد که ینی یهویی شد

بعد از استرس اینکه رئیسمون نگه بازیگوشی میکنه و کار نمی کنه هی به خودمون میپیچیدیم

دیگه آدم رنگش عوض میشه، سیاه و سفید و سرخ و صورتی مایل به نارنجی و آبی متمایل زرد و...

خلاصه رنگین کمونی بودیم و شدیم واس خودمون

اوشون هم هی نیگا نیگا میکرد ولی نمی تونست کمک برسونه دیگه

چون نمی دونست تو دلم چه خبره ، خلاصه آبدارچیمون یه لیوان چای آورد که چشام 00 اینجوری شد آخه دیگه جایی واس یه قطره چای نبود و اوشون هم بدش میاد که کسی از دست مبارکشون چای نخوره. منم هی میگفتم بابا چای نیار ولی کو گوش شنوا

چای رو با هزار سلام و صلوات فرستادیم پایین (شانس ما رو باید از اینجا فهمید، مثلا چای رو بریزم پای گلدون، ولی گلدونی در کار نبود)

موقع جمع کردن چای، ازشون خیلی تشکر کردم . نمی دونم تشکر من چه مفهومی براشون داشت که بعد 5دیقه بازم یه لیوان چای پررنگ تر ریخته بود . به آقای رئیس نیگا کردم ولی اوشون یه جور دیگه نیگام کرد. گریه ام گرفته بود به 10 دیقه آینده فکر میکردم که نکنه فاجعه ای رو سرم خروار بشه که بیا و بین

البته خودم عقلم به wc میرسید ولی خراب بود و فکر میکردم که برم اونجا  کابوسی که تو خواب دیدم به سرم بیاد

هیچی دیگه نمی تونستم تکون بخورم. کار از قسم دادن و صلوات فرستادن گذشته بود. دیگه قطع امید کرده بودم

لحظه وحشتناکی بود

حالا اگه پسر بودم که میشد تو حیاط به آسمون آبی نیلگون و به پرنده های مهاجر در حال پرواز نگا کنم و احتیاجی به رنگ عوض کردن نباشه

اینجاست که معجزه ای میشه و با یه ترفند (حالا اینم بماند) تونستم که جیم بزنم و مستقیم بیام خونه

انگار همش یه خواب بود ولی واقعیت داشت و من عین قحط زده ها تونستم نجات پیدا کنم و یک رنگ بمونم و رنگ به رنگ نشم

این بود کل داستان با کلی سانسور سازی و اینا


نظرات 8 + ارسال نظر
امین 1392/10/23 ساعت 21:24

سلام
کو , کجا
میگی مخاطب وبت آقا هستن
یکیشو نشون بده خو
نه اکثرا خانم هستن خب میگفتی
اعتراف کن خانم حسابدار

ساعت 10:30
نمی تانم اعتراف کنم
اعترافم خیلی سخته باید اول بهش فکر کنم
زیاد عجله نکنید

پسرک 1392/10/23 ساعت 22:46

سلام

من نمیدونم چرا مخاطبای وبلاگهای پسرا دختران
و مخاطب وبلاگهای دخترا پسرا!!!

امیدوارم هیچ ربطی به جنسیت و اینا نداشته باشه
داستان همون قطب مثبت و منفی آهن رباست!

من یه دختر درون هم دارم خوب درک میکنم

ساعت= 11:00
چه جالب کودک درون ما هم پسری هستش شیطون و توخس و بی تربیت
یادتون باشه گفته بودم (البته تو فیسی) که اگه همین طور بازیگوش باشه و بمونه تنبیهش میکنم
چه معنی داره که کودک درونمان اینسان نباشد

پسرک 1392/10/23 ساعت 23:09

به کودک درونتون بگید تغییر جنسیت بده
گفتم یا نگفتم
درضمن ساعت 11:8

ساعت 11:18
کودک درونمون اگه ادب بشه کافیه

Ali 1392/10/23 ساعت 23:15 http://ali-hort.blogsky.com/

درود دوست عزیز
اگه میخوای وضعیت بازدید وبلاگت خوب شه میتونی به این آدرس بیای یه روش رو معرفی کردم
http://ali-hort.blogsky.com/1392/10/23/post-900/Alexa-toolabar
اگه سوالی داشتی میتونی ازم بپرسی
اگه خوشت اومد میتونی این آدرس رو به دوستانت هم بدی

نه دیگه وضعیت بازدیدمون خوبه سلام میرسونه

پسرک 1392/10/23 ساعت 23:19

ساعت 11:19

صلاح کودک درون خویش خسروان دانند
ادب، تغییر جنسیت ، تنبیه ......

ساعت 11:24
شما هم ساعت ننویسی خودش اتوماتیک داره

reza 1392/10/23 ساعت 23:20 http://downloaddd2.blogsky.com

سلام دوست من وبلاگ خوبی داری مطالبت هم مفیده
به من هم سر بزن خوشحال می شوم
آدرس وبلاگ: http:downloaddd2.blogsky.com

اصلا مفید نیستش
جنبه فرهنگی ، هنریه

پسرک 1392/10/24 ساعت 19:04

عجبببببببببببب
خب میرفتین دستشویی
دیگه اینهمه برنامه نداشت!
در این جور موارد آدم باید به عواقب کار بیاندیشه
اگر خدایی نکرده آبروی آدم بره
دیگه برگشتنی در کار نیست .......
من باشم مریضی و حالت تهوع رو بهانه میکنم
میزنم بیرون
همیشه میشه یه بهانه ای جور کرد
بعد نباید گذاشت اصولا کار به تغییر رنگ بکشه
باید همون اول رفت

درضمن دیدین گفتم خواستگاره آبدارچیه

ما اصلا آبدارچی نداریم
ابدارچیمون خانومه
خاستگارمون یه مورد دیگه ای بود
ولی نمیگما که اگه بحثی شد نگین فورا اهان این همونه

حسام 1392/10/27 ساعت 11:46

سلام ؛

راستی علت اینکه مخاطب ها اکثراً بر عکس هستند چیه؟
منم حساس شدم..

ساعت به وقت همیشگی: 02:44
طبیعیه
اگه غیر این بود که بایستی پیگیری میشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد