حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

دامنم از پام افتاد

خیلی خسته شدم

خدایا چرا من هر روز از خواب بیدار میشم از زندگی ناامید میشم

والا چیزی از زندگی نمی خوام ولی از خودم راضی نیستم

اصلا احساس

Ø

  دارم

اگر دست خودم بود که نبش قبرمو هم کنده بودم

این احساس مزخرف تو 7روز هفته 8روزش دامنمونو دو دستی میگیره

خاطرات ماموریت

روز سه شنبه که راهی کرمانشاه شدیم و بالاخره به سلامت رسیدیم و ضربتی و بدون استراحت به آب منطقه ای رفتیم و شروع به کار کردیم

مسئول بایگانش ادم بداخلاق و خشنی بود و صد البته ادم هیز:))

نهار که هیچی و بالاخره اینکه عصری با همکارا رفتیم خیابان مصدق و گالاژ و اخرش نوبهار و اونجا یک بستنی خوردیم که بیا و ببین

واقعا کرمانشاه بزرگ شده بود و اینکه تموم اجناسش هم گرون تر

چهارشنبه هم رفتیم سرکار و بعد از ظهرش بازم مصدق و گاراژ و نوبهار ولی اینبار اون طرف خیابونش

جالبه وقتی هوا رو به تاریکی میرفت هر چی پسر خوشکل و خوش قد و بالا بود می اومد بیرون ولی بماند که چییییییییییییی کشیدیم با این پسرای سریششون

نمی دونم از کجا می فهمیدن که ما کجایی هستیم با وجودیکه یه کلمه هم حرف نمی زدیم

ولی نشد که ازونجا سوغاتی بیارم

روز پنج شنبه هم رفتیم طاق بستان و کلی عکس گرفتیم و سرآخر هم کباب کوبیده ای زدیم که جاتون خالی بود

اگه یه روز برم سفر..

فردا دیگه راهی سفر هستیم واس ماموریت و این داستانا

اگه یه روز برم سفر < برم یه روزی بی خبر< اسیر غصه ها میشم....