حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

اخه به خودم چی بگم

امروز هوا بس عاشقانه و عارفانه بودش که نگو و نپرس

مامانم بهم گفت برم سر کوچه و یه پولی رو جابه جا کنم

از طرفی هوا عالی بود و دوس داشتم که پیاده برم و از طرفی هم مسافت طولانی بود و حوصله پیاده روی رو نداشتم. بنابراین بعد 2دیقه فک کردن به این نتیجه رسیدم که دوچرخه 26 داداشمو بردارم و بزنم بیرون.

چشتون روز بد رو نبینه بعد از 4تا رکاب زدن به نفس نفس افتادم

حیف تو کوچمون خیلی شلوغ بود و این باعث بی کلاسی حسابدار مملکتتون میشد که پیاده شه و عین بچه اینسان دوچرخه رو تو حیاط بزاره و پیاده راه رو ادامه بده.

با هزار سختی و بدبختی که بود از کوچمون رد شدم و از دوچرخه پیاده شدم و اونو دنبالم خودم میکشیدم. یه 206 داشت منو نیگا میکرد و شایدم تو دلش حرفا زده باشه. هیچی منم واس ابهت کار دوباره سوار دوچرخه شده و بازم رکاب زدم و رکاب زدم و رکاب.

دیگه زبونم خشک شده بود و این سر بالایی بیشتر اذیتم میکرد ولی بعدش امیدوارم میشدم که موقع برگشتن سرازیری هستش و نیازی به رکاب نیس و فقط هرزگاهی ترمز رو بزنم کافیه

دنده های بیخودی داشت و واس اینکه مردم ببینه که من چیزی بلدم هی دنده ها رو زیاد و کم میکردم و زنجیر هم از رکاب خارج میشد و دوباره تنظیم میشد.

وقتی به عابر بانک رسیدم دوس داشتم بشینم و یکی برام شربت بیاره و یکی پامو ماساژ بده

خیلی حالم بود بعد از 5دیقه معطلی دم عابر بانک یکم جون گرفتم و کارت رو زدم و عملیات بانکی به خوبی انجام شد

خلاصه خدا خدا میکردم که خواب باشم و از خواب بیدار شم. دیگه نمی تونستم دوچرخه رو دنبال خودم بکشم. نمی دونم چه حال مرگی بود که پیدا کردم

تو دلم گفتم دیگه سرازیریه و مشکلی نیس وقتی سوار دوچرخه شدم و از راه میانبری که شیب وحشتناکی داشت عبور کردم به خودم هزار تا بد و بی راه گفتم ولی کرده خودم بود و فرصت پیاده شدن نبود.

خیلی وحشت کرده بودم هر آن منتظر سقوط یا پرتاب بودم واقعا دستام داشتن به خواب میرفتن. تپش قلبم زیاد شد. داشتم نظاره گر مرگ مومن خدا بودم که نمی دونم چیطوری شد که بالاخره به خونه رسیدم بعد سریع دوچرخه رو پارک کردم و سریعتر به اتاقم دویدم و رو تخت دراز کشیدم

صدای قلب خودمو میشنیدم که تند تند میزد. نای بلند شدن نداشتم. آخرش کسی نبود که برام آب قندی چیزی درست کنه.

لبام خشک شده بود و زبونم نمی چرخید

خلاصه بعد یه ساعت تپش قلبم بهتر شد

نتیجه گیری: اگه من از همون اول اینسانانه به قضیه نگا میکردم که هواش عاشقانه است و شاید تو مسیر پیاده روی با یه آقای محترمی آشنا میشدم بهتر بود تا اینکه جسد وار رفتم و برگشتم

آخه این چه کاریه خو..

نظرات 5 + ارسال نظر
ارش 1393/07/04 ساعت 18:02

خیلی دوس دارم ببینم چه دسته گلی با دوچرخه در روزی عاشقانه و خوب به اب دادی شب حتما میخونمش و نظر میزارم.

دسته گل اب ندادم- یه گلخونه رو آب دادم

ارش 1393/07/04 ساعت 21:37

سلام
باور کن قلم گیرایی داری
وقتی شما با تپش قلب و هیجان لحظات پایین اومدن از سرازیری رو تصویر میکردی گمون نکنم کسی تجسم کرده باشه و نخندیده باشه...از ته دل .
راستی میدونستی دوچرخه سواری از تجربه عاشقی خیلی پر منفعت تره...
اینو چون دوستت دارم نمیگم.البته دوستت که دارم اما به این خاطر میگم که در ورزش دوچرخه سواری و شنا و دوندگی ؛ همه عضلات کار میکنن
اما در عاشقی فقط عضلات قلب و پلک چشم قوی میشن!
نکنه یه وقت با چشمات دنبال عشق بگردیا
با اون حسی دنبال عشق بگرد که متعلق به خاک نشه...

آخه صندلی دوچرخه پسرونه با دخترونه هم فرق داره
حالا اینا یه طرف هیجانات پرتاب و سقوط از یه طرف منو به این روز و حال در آورد
وگرنه من دوچرخه سوار قهار (یاشایدم قحار) ی هستم (ایکن اعتماد به نفس در حد انفجار)
همه چی دونفره خوشه. حتی دوچرخه سواری. یکیم باس عین خودت اهل دل باشه که تو این هوای دونفری رکاب به رکابت بیاد و نه نگه
آخه من چیکار کنم هیچ پسری سوار دوچرخه نمیشه (همشون ماشین دارن دیگه)

ارش 1393/07/05 ساعت 00:32

امشب با نظرات بدادم رسیدی ممنونم و شب بخیر

امیدوارم که مفید بوده باشه

علیرضا 1393/07/05 ساعت 07:48

اوضاع خرابه هاااا
ورزش کن! ورزش
والااااا!!! من از اینجا تا شیراز رکاب میزنم، چیزیمم نمیشه! فقط امکان داره بمیرم :))) ولی بخاطر گل روی یار طاقت میارم و خودمو به شیزاز میرسونم و توی شیراز، کنار دروازه قرآن، در آغوش یار، وقتی دارم نفس نفس میزنم، قلبم از حرکت می ایستد و تراژدی خلق میشود... آآآآآه !!! چقدر دردناک، نه؟!

حالا کو یار؟؟؟!!!
حالا کو که بیاد پیشواز شما دروازه قرآن؟!!!!
حالا کو که بیاد آغوشت بگیره و شما نفس نفس بزنی!!!
کی بره این همه راهووووووووو
بشین رضا جان رکاب نزن تورو خدا ، خودتو خسته نکن
حالا راستشو بگو میاد پیشوازت

علیرضا 1393/07/05 ساعت 12:01

یار در جریان نیست. وگرنه میاد که!! اینقد بی معرفت نیس که نیاد!!!

آره اینم میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد