من تو زندگیم ینی به غیر از اون وقتی که بچه بودم، یادم نمیاد که کم رو بوده باشم ولی نمی دونم چرا وقتی دیدمش دستام یخ کرد، آب مماخ امون حرف زدن رو نمیداد، صدام میلرزد، پام دم به دیقه پیچ میخورد...
دیروز همکارمون پیشنهاد داد که با داداشش حرف بزنم منم اولش فک کردم که راحته ولی خدا اون روز رو نیاره که چقد دست و پامو گم کرده بودم
همه چی خوب پیش رفت فقط ازش خواستم که درسشو ادامه بده حالا تا ببینیم که چی پیش میاد
------------
بعداً نوشت:
ینی قراره یکی عشقم بشه