یه مدت زیادی نبودم و نمی دونم از کجا شروع کنم ، بگم و کجاها رو نگم
بالاخره اول آبان شد. روزی که می تونست و شاید یه روز خاطره انگیز دیگه ای میشد. اول اینکه روز تولدم بود و دوم اینکه بهرام میتونست یه خبر خوبو بهم بده
ولی متاسفانه معلوم نبود که مشغول چه کاریه و چیکار میکنه. دائم میگفت سرم شلوغه و تو مغازه دوستم هستم و مشغول کارم.
منم میدیدم که دنبال کار و کاسبی هستش خوشحاال بودم
خوشحالیش واس من نبود چونکه چیزی نبود که واسه من چیزی داشته باشه که بگم واااااااو. ولی واس خودش که سرگرم بشه بد نبود
یه چن روز گذشت و بعد واسم کادو تولد، یه دونه ادکلن خوشبو و شیرین گرفت. خوب دیگه سلیقشم بد نبود با هزار اصرار ازش گرفتم
شاید بپرسی اصرار چرا !!!! چونکه من رفته بودم که همه چی رو تموم کنم و ازش خداحافظی کنم ولی بازم نشد که نشد
تا اینکه ملاقات حضوری کم کم قط شد ینی دیگه بعد ازون روز دیگه ندیدمش و تماس تلفنی هم داشت کم کم داشت کمرنگ میشد شاید روزی یکبار اونم 1دقیقه ای و بعدها دو روز یکبار اونم 2دقیقه ای.
روز 13 ابان روز سه شنبه ساعت حوالی 1/5بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم بهش تل بزنم و همه چی رو تموم کنم و از این مسخره بازی و قایم باشک بازیهاش خسته شده بودم
ولی متاسفانه خامــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
و بازم خامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
روز چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه و شنبه بازم تل زدم و بازم خاموش . پاک از دستش ناراحت شده بودم و دلیلی نمی دیدم که با من این کارو بکنه. میتونست مثه بچه ادم بگه تموم کنیم و بریم پی کارمون و منم یه جوری خودمو قانع میکردم که اغا نمیخاد و خلاص
اونقدرا بچه نبودم که گریه کنم و بچه بازی در بیارم. سن هر دومون جوری نبود و نیس که نتونیم حرف همو درک کنیم.
هیچی دیگه همون شنبه ساعت حوالی 7 یهو بهم تل زد. منم چون از دستش ناراحت بودم رد تماس میزدم . هی تل زد و من هی رد تماس. تا اینکه پیام داد که لطفا جواب بده کارت دارم و میخام توضیح بدم
اولش نخواستم جواب بدم چون نیاز نمیدیدم که برام توضیح بده ولی حس فضولی منو وادار میکرد که جوابشو بدم و همون حس مجبورم کرد که جواب دادم
همین که الو گفتم گفت سلام بامرام ببخش این چن مدت نتونستم خبری ازت بگیرم و گرفتار شدم و همچین حرف زد که خر شدم
گفتم خدا بد نده چی شد و اینجوری تعریف کرد که عصر چهارشنبه داشته با دوستاش از خیاون رد میشده که دوستش بر حسب اتفاقی می افته رو یکی ازین افسرهای گشت ارشاد و اون افسره هم قصد اذیت داشته و یقشو میگیره و میگه کوری بچه فلانی و اینا و اینم میخاد جداشون کنه که اینم مشت و لگد میخوره و بعد جفتشون رو دستنبد میزنن و میبرن و چون چهارشنبه میشه و روز بعد هم دادگاه و این داستانا و روز بعدش هم روز تعطیلی میشه... هیچ کاریش نمیشد کرد و حتی نمی تونن سند بزارن که بیارنشون بیرون .
خلاصه این داستان رو سر هم کرد و دلم براش سوخت که بیچاره چقد بدبخت شده
دیگه حرفی واس گفتن نداشتم
و شبش پیام داد که بیا تلگرا و این داستانا.
"این داستان ادامه دارد"