بعضی وختا که تنها میشم (اون وختا، ینی زمانی که مثلا میخام بشینم درس بخونم) یه فکرای مسخره ای به ذهنم میرسه.
دلم واس شوور نداشته ام تنگ میشه، دلم تنگ میشه که الان کجاست!؟
دلم واس دستای زمختش تنگ شده
دلم واس دستای سیاه و کثیفش تنگ شده
دلم واس دیر برگشتنش تنگ شده
دلم واس بی تابی و بی قراری واس بچه دار شدن تنگ شده
دلم واس سوسو گفتنش تنگ شده
دلم واس دست پختش تنگ شده
دلم واس مسافرتهای دو نفریمون تنگ شده
دلم واس با هم رفتن به خریدامون تنگ شده
دلم واس رنوی سپر خورده اش تنگ شده، واس برف پاکنی که پول نداشتیم تعمیرش کنیم
دلم واس ظرف شستن کنار یخ های دور حوض تنگ شده
دلم واس زخم زبونای مادر شوورمم تنگ شده
دلم واس خنده های شیطونکیش، واس بغل گرفتن ، واس ... همه چی تنگ شده
بعد از دو ساعت فکر کردن، و از فکر پریدن تازه یادم میاد که نه درس خوندم و نه چیزی و تازه همه اینا توهمات و کابوسای وحشتناکی بوده که دیدم
به گذشته که نگاه میکنم خوب بود او بود من بودم پدر هم زنده بود
من حرف میزدم او میخندید و پدر هم خوشحال بود
اشپزی اش در خانه ی ما از همه بهتر بود او هر شب دعا می پخت سر سفره عشق اول برای ظور بعد برای من بعد پدر بعد همسایه ها بعد اب مینوشید گلویی تازه میکرد
ذکری میگفت
دست بر زانو میگذاشت یا علی میگفت
بلند میشد
وقتی میگفتم برای خودت دعا نمیکنی با خنده میگفت خدا همیشه حواسش هست یه دعا کننده ها
وقتی مریض شد هیچکس دعا نمیکرد من نمیخندیدم پدر مدتها بود رفته بود سفره برای پهن شدن نبود فقط دستهایی بود که پشت چرخ خیاطی سوراخ سوراخ شده بود
دست هایش عطر خدا را داشت اگر خدا عطر داشت قطعا بوی دستهای مادرم را میداد
اومدم برات یه نظر یا یک داستانک کوتاه بنویسم در مورد هل هولگی هات یهوو دلم واسه یکی از دوستام که به تازگی مادرش و از دست داده تنگ شد نمیدونم چی شد چی نوشتم اما این متن همین الان راس ساعت 12 :51 دقیقه یکشنبه زاده شد خیلی حالم خوبه الان خیلی
خدا رو شکر که خوبی
واقعا داستان قشنگی بود
خدا رحمتشون کنه (مادر دوستتون رو میگم) ایشالا خدا براشون اون دنیا سنگ تموم بزاره