یه جوری شدم ...
نمی دونم چه جوری بگم ولی حس خوبی نیس.
نه بابا عاشق نشدم منو چه به این کارا.
چه جوری بگم.. اممممممم مثلا فکرشو بکن در یخچالو باز میکنم ولی نمی دونم اصلا چرا اومدم آشپزخونه و در یخچالو میبندم. مثلا دارم سریال میبینم تازه یادم میاد میخواستم آبمیوه بردارم.
یا مثلا وارد یه خیابونی میشم و اصلا یادم نمیاد که اصلا واس چه کاری مسیرمو تغییر دادم و تو اون خیابون چه کاری دارم. تازه بعدا یادم میاد که مثلا میخاستم برم دکتر.
ازین اتفاقا زیاد برام پیش میاد و مهمتر ازون اینه که بعضی وختا یه چیزایی رو جاهایی میزارم که اصلا فکرشم به سرم نمیاد که من اینکارو کردم.
کلا حس مزخرفیه و نمی تونم اینو درک کنم که چرا مغزم ساعت به دیقه پاک میشه و نمی تونم چیز تازه ای رو توش ذخیره کنم.
-------------------
پ.ن:
دیروز نتیجه آزمایش H2 رو گرفتم و نشون داد که لاکتاز دارم. یه چیزه شبیه سوء هاضمه شدید و اینکه روده کوچیکم نمی تونه غذا رو هضم کنه و اونا رو میفرسته روده بزرگ و چون روده بزرگم بلد نیس که غذا هضم کنه بنابراین شکمم باد میکنه و نفخ میگیرم.که اونم بد دردیه
کلا ریختم به هم
ازون طرف دیگه هم صورتم کلی جوش زده و جای خالی و صافی نمونده. همین مونده که تو چش و ابرو هم جوش بزنه
برام دعا کنید بمیــــــــــــــــــــرم. والا بخدا (میخام ارزوهام هم متفاوت تر باشه)
سلام؛
مشکل شما اینه که در آنِ واحد به چند چیز هم زمان فکر می کنید...مغشوشه..
سلام
استرس م زیاده
همش اعداد و ارقام و دارایی و هزار تا ارباب رجوع و دس تنهام