یکی اومد تو pv و پیام داد و بعد از سلام و احوالپرسی که شما خوبین و از کجایین و به کجا میرین
به تاریخ میلادی یادمه که اولین اشناییمون افتاد 8مارس ینی روز زن
اسمش جعفر بود و متولد 62 و قیافه نسبتا خوبی داشت.
دیگه درس خوندن رو با شوق و ذوق دیگه ای می خوندم. بهش عملاً علاقمند شدم و دوسش داشتم
ازین طرف دانشگاه خودمون هم پسری بود که نگاه میکرد ولی نگاهش با بقیه فرق داشت. اسمش کیوان بود متولد 69 و قیافه نسبتا معمولی.
رابطه منو جعفر تقریبا جدی شده بودتا اینکه خونواده ها رو در جریان گذاشتیم.
پدرم شدیداً مخالف بود ولی ازونجایی که خوشحالی منو میدید و مادرم باهاش حرف زد، بالاخره راضی شد که خانواده پسره بیان خواستگاری
پدر و مادر جعفر از هم جدا شده بودن و جعفر با یه برادر عقب افتاده ش با مادرش زندگی میکرد. یه برادر دیگه اش هم ازدواج کرده بود.
از زن باباش هم دو داداش و یه خواهر داشت که یکی از داداش و خواهرش هم ازدواج کرده بودن.
از طرف دیگه کیوان به بهانه های مختلف بهم پیام میداد، یه بار واس جزوه، یه بار واس نمونه سوالات و ...
خلاصه روزگار گذشت تا 4فروردین 97 ، خونواده جعفر اینا تصمیم گرفتن که بیان خواستگاری و ازونجایی که مسافت دور بود تصمیم بر این شد که همون روز بریم و حلقه و وسایل ها رو بگیریم.
همون روز حلقه و وسایل ها رو گرفتیم و شب ش مراسمات انجام شد. البته با این شرایط که جعفر برگرده اینجا و برای خودش کاری دست و پا کنه
خلاصه اونا برگشتن و تعطیلات عید تموم شد.
کیوان چند روز بعد نامزدیم پیام داد که مثلا چند تا سوال درسی بپرسه، که بهش گفتم نامزدی کردم و لطفا مزاحم نشو.
طفلی انتظار شنیدن این حرفو نداشت و پرسید کی و چه کسی؟
منم گفتم یکی از همکلاسیامون. بیشتر آتیش گرفت و اعصابش خیلی خرد شد.. تازه علاقشو بهم ابراز کرد ولی دیگه فایده نداشت
جعفر برگشت اینجا و یه روز با هم دنبال کار گشتیم. جعفر تا به امروز هیچ کاری انجام نداده بود و سابقه کاری نداشت. هیچ حرفه ای هم بلد نبود . به تمام آجیام سپردم که دنبال کار باششن براش.
جعفر آدم کاری نبود و من تو این مدت داشتم حرص میخوردم. خیلی ادم ریلکس و خونسردی بود و نمی دونستم تو فکرش چی میگذره و دنبال چی بود.
روز به روز علاقه م بهش کمرنگ تر شد
بعد از سه سال بازم اومدی سراغ وبلاگت.
اونم چه وبلاگی
welcome back
می نویسم برای خودم
یه روز بخونمشون
خودمو بخونم