روز به روز علاقه م بهش کمرنگ شد تا اینکه یه هفته اینجا براش اسکان گرفتم که بره درست حسابی دنبال کار
ولی میدیدم بیشتر اومده که تفریح کنه و بیخیاله
هر چی هولش میدادم که پی کار رو بگیره ولی کاملا بی خیال
بابام فرصت 4ماهه بهش داده بود که با خونه و وسایل برگرده اینجا
تقریبا دو ماه ش با مسخره بازیش تموم شد. کاملا ازش سرد شده بود. اونم برگشته بود شهر خودشون و هر چی بهش تل میزدم یا خونه فامیلشون بود یا با دوستاش
تو تیر ماه واس این که این فشارات روحی بخوابه و جعفر انگیزه بگیره که دوسش دارم براش تولد گرفتم
درسته از هم کلی فاصله داشتیم ولی براش کیک سفارشی گرفتم . خودش که انقد خوشحال شده بود که فکرشو نمی کرد.
تا حالا کسی براش تولد نگرفته بود و می تونستم خوشحالی رو تو صداش بشنوم.
تیر هم گذشت و مرداد هم با بی خیالیش گذشت تا اینکه شهریور قاطعانه باهاش حرف زدم و بهش گفتم جعفر تو می دونی بابام با چه مخالفتی رضایت داده و الان 6ماه میگذره و تو این مدت خبری ازت نبوده و خانواده کلا ازت ناامید شدن.
دیدم دیگه زده بر طبل بی عاری و بی خیالی، حتی تولد منو هم یادش نبود. برگشت بهم گفت بیا عروسی کنیم قول میدم که سعیمو بیشتر کنم.
تو دلم گفتم مگه دیونه م که خودمو تو چاه بندازم و...
با این همه مشکلات و مشغله فکری که داشتم تو شهریور 97 تونستم از پایان نامم دفاع کنم (لازمه به ذکره که من ارشدم رو با سه ترم تموم کردم ینی با دفاع میشه سه ترم) اونم با معدل 17/58 با موفقیت
مهر تماس تلفنی باهاش رو کم کردم تا اینکه 1 آبان یه پیام به تلگرامم اومد که خانوم فلان لطفا مزاحم رابطه ما نشو من نامزد جعفر هستم و ...
اولش اهمیت ندادم گفتم شاید خودشه میخاد حرصمو در بیاره جوابشو ندادم تا اینکه عصری بهم تل زد و گفت اگه کسی بهت پیام دادبا این مضمون و فلان لطفا بلاکش کن اون پسر عمومه میخاد باهات شوخی کنه.
حرفاش یکم سنگین و احمقانه بنظر میرسید ولی کنجکاویم رو تحریک کرد که بهش پیام بدم و...
خلاصه بگم که اقا با این خانوم تو شهر خودشون تو رابطه بود و من بوقی بیش نبودم تمام کارام حماقت بود و با کارای احمقانه خودم اشک میریختم.
جالبه جعفر از رو نمی رفت و انکار میکرد. بهش گفتم همه چی تموم شد و بیا با بابام حرف بزن. بابام دو کلمه باهاش حرف زد و تموم و منم حلقه و وسایل رو بدون کم و کاستی بهش تحویل دادم.
ازش متنفر بودم ، جعفر هم فیل ش یاد هندوستان کرده بود و تازه فهمیده بود که چه کاری کرده
یه ماه گوشی م خاموش بود و با احد و ناسی حرف نمی زدم.
بعد مدتی باغ خودمون بودیم که یکی از فامیلای بابا اومدن باغمون.
به پسری داشت متولد 70 به اسم مهران، پسر خوب و سنگینی بود اونم ارشد حسابداری داشت و تو یه شرکت حسابرسی تو تهران کار میکرد.
هر چه به خانوادم گفتم که نمی خوام ازدواج فامیلی رو و دوم اینکه چند سال ازم کوچیکتره ولی باز گوش نکردن.
قرار شد من یه هفته با مهران حرف بزنم ببینم تفاهم داریم یا نه
ازونجایی که ازم کوچیکتر بود روزای اول سخت بود باهاش مچ بشم احساس خوبی نداشتم ولی چون شرایط دانشگاه رفتن و شرایط کاریش یه جوری بود که از خانواده دور بود میشد فهمید که مستقل ه و بلده با زندگی چه جوری برخورد کنه
مهران یکم حساس بود سر اینکه تو محیط کار نخندی و مهم تر اینکه دوست داشت کار نکنم.
یه هفته وقت مون تموم شد و قرار شد یه روزی رو مشخص کنیم واس نامزدی و اینکه مهریه اینا رو هم مشخص کنیم . تو شب نشینی کلی حرفای بی ربط و نامربوط رد و بدل شد. اصلا حرفایی نبود که ما تو اون یه هفته حرف زدیم.
مثلا اینکه نخودی حق نداره که بره سرکار چون کمرش درد میگیره ، دستای نازکش خط میفته و...
انگار در و دیوار خونه بهم فحش میدادن. منم اعصابم خیلی خرد شد.
بابام همون لحظه گفت میوه و شیرینی رو بخوریم ودیگه بحثشو نکنیم.
حوالی یک شب بود که رفتن. همون لحظه به مهران پیام دادم و گفتم متاسفم برای خودم که این یه هفته فک م رو درد اوردم و با دیوار حرف زدم ...
روز بعدش پیام داد و گفت نمی خوای دوباره فکر کنی؟ گفتم نه من دیدم که تو تابع مادر و داماد و خانواده ای و نمی تونی تنهایی تصمیم بگیری.
مهران هم تموم شد و کم کم اواخر آبان بود که...