قبلنا وقتی اعصابم خرد میشد ینی کاملا تیلیت میشد صدامو بلند میکردم و اعتراض خودمو اونجوری نشون میدادم.
ولی به مرور زمان خواستم که یه جورایی خودمو کنترل کنم و هنجرمو اذیت نکنم. خیلی بهم فشار می اومد ولی مجبور بودم.
از امروز صبح و بدون دلیل اعصابم بهم ریخته اس دوس دارم کسی باشه که بهش گیر بدم و سرش داد بزنم ولی شانس من، اون فرد مورد نظر پیدا نشد . احساس میکنم خون تو مغزم به کندی حرکت میکنه و نمی تونم درست حسابی نفس بکشم.
خلاصه دنبال چیزی بودم که مشغول شم و بهش فکر نکنم ولی بازم کلافه بودم تا اینکه رفتم جلو آینه و موهامو تا 5سانت چیدم. به هر طرف که نگا میکردم و میخواستم مدل بدم کوتاه میکردم یه جورایی ازین کار خوشم اومد دوس داشتم کله ی 10 نفر رو سریع کوتاه کنم و بهشون مدل بدم.
چرا وقتی موضوعی تو ذهنم بیافته عین خوره منو می خوره. حالا موهامو چیدم می ترسم فردا پس فردا دست و پامو هم بچینم
خو ادیمزاده دیگه هر کاری ازش بر میاد.
واس کنترل یا فراموش کردن و بهش فکر نکردن یک موضوع باید چیکار کرد؟؟؟ عشقی نیستا در حد عاطفیه
فوکوس رو حرکات عاطفی و عشقولانه
من عاشق این بخش از درس شدم
نمونه ی کار بعد از یه بار تمرین (کلیک )
بعد از مدتها با یکی از دوستام قرار گذاشتم که بریم بیرون و یه استراحتی به مغزمون بدیم
دیگه انقده استراحت به مغزمون دادیم که گذشت زمان رو احساس نکردیم ولی اینو حس کردم که هوا تاریک شده. ساعت 8شب بود و ناچاراً با هوای پاک و عاشقانه خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم
خونه دوستم هم یه خیابون بالاتر از خونه ماست.
بگذریم و برگردیم به اصل مطلب که چه بر من گذشت. یه سطل زباله فلزی بزرگ سر کوچمون هستش ولی امشب یه چیز سیاهی تو زباله در حرکت بود ، اولش فکر کردم که گربه هستش ولی جثه ی بزرگی داشت و هر چی تو زباله بود رو به داخل کوچه پرتاب میکرد. اولش از رفتن به داخل کوچه امتناع کردم ولی گفتم که گربه ترس نداره ، بعدش که یکم از زباله خودشو کشید بیرون فک کردم که سگ باشه ولی تا حالا سگ رو ندیدم که تو زباله ول بچرخه
به طور کلی وحشت کرده بودم به جز صدای نفس خودم صدای نمیشنیدم ، از شانس من هم کسی تو کوچمون نبود که من جیغ بزنم و نجاتم بده. گوشیم هم تو کیفم بود و به این فک بودم که اگه دنبال گوشیم تو کیفم باشم شاید یه لقمه چپ بشم.
سرجام خشکم زده بود و با هر حرکتی شاید جلب توجه میکردم و دو لقمه درسته میشدم. هیچ فکری به سرم خطور نکرد. نه چوبی بود و نه سنگی که پرتاب کنم . همش فکر میکردم که زور اوشون چن برابر منه! اگه منو زیر بگیره آیا می تونم از دستش فرار کنم یا نه!
یهو دیدم سرشو از زباله کشید بیرون و نگاهشو به سمت من زوم کرد و من جز یه شی سیاه و هیولایی شکل و یه جفت چشم که عین چراغ برق میزد چیزی تشخیص نمیدادم.
یه قدم عقب رفتم ولی دیدم کاملا از زباله پرید بیرون . وقتی سرپا واستاد فهمیدم که حیوون نیس و ترسم بیشتر شد. ولی وقتی رو زباله های کف کوچه پرید و همه رو به سرعت جم کرد فهمیدم که آزار نداره و لرزون لرزون راهمو ادامه دادم
ولی تو دلم کلی بهش بد و بیراه گفتم که باعث شد ساعت 8.5 به خونه برسم و باعث تاخیرم بشه. هیچی دیگه ترس چنان بر من غلبه کرد که شام خوردن یادم رفت
امروز هوا بس عاشقانه و عارفانه بودش که نگو و نپرس
مامانم بهم گفت برم سر کوچه و یه پولی رو جابه جا کنم
از طرفی هوا عالی بود و دوس داشتم که پیاده برم و از طرفی هم مسافت طولانی بود و حوصله پیاده روی رو نداشتم. بنابراین بعد 2دیقه فک کردن به این نتیجه رسیدم که دوچرخه 26 داداشمو بردارم و بزنم بیرون.
چشتون روز بد رو نبینه بعد از 4تا رکاب زدن به نفس نفس افتادم
حیف تو کوچمون خیلی شلوغ بود و این باعث بی کلاسی حسابدار مملکتتون میشد که پیاده شه و عین بچه اینسان دوچرخه رو تو حیاط بزاره و پیاده راه رو ادامه بده.
با هزار سختی و بدبختی که بود از کوچمون رد شدم و از دوچرخه پیاده شدم و اونو دنبالم خودم میکشیدم. یه 206 داشت منو نیگا میکرد و شایدم تو دلش حرفا زده باشه. هیچی منم واس ابهت کار دوباره سوار دوچرخه شده و بازم رکاب زدم و رکاب زدم و رکاب.
دیگه زبونم خشک شده بود و این سر بالایی بیشتر اذیتم میکرد ولی بعدش امیدوارم میشدم که موقع برگشتن سرازیری هستش و نیازی به رکاب نیس و فقط هرزگاهی ترمز رو بزنم کافیه
دنده های بیخودی داشت و واس اینکه مردم ببینه که من چیزی بلدم هی دنده ها رو زیاد و کم میکردم و زنجیر هم از رکاب خارج میشد و دوباره تنظیم میشد.
وقتی به عابر بانک رسیدم دوس داشتم بشینم و یکی برام شربت بیاره و یکی پامو ماساژ بده
خیلی حالم بود بعد از 5دیقه معطلی دم عابر بانک یکم جون گرفتم و کارت رو زدم و عملیات بانکی به خوبی انجام شد
خلاصه خدا خدا میکردم که خواب باشم و از خواب بیدار شم. دیگه نمی تونستم دوچرخه رو دنبال خودم بکشم. نمی دونم چه حال مرگی بود که پیدا کردم
تو دلم گفتم دیگه سرازیریه و مشکلی نیس وقتی سوار دوچرخه شدم و از راه میانبری که شیب وحشتناکی داشت عبور کردم به خودم هزار تا بد و بی راه گفتم ولی کرده خودم بود و فرصت پیاده شدن نبود.
خیلی وحشت کرده بودم هر آن منتظر سقوط یا پرتاب بودم واقعا دستام داشتن به خواب میرفتن. تپش قلبم زیاد شد. داشتم نظاره گر مرگ مومن خدا بودم که نمی دونم چیطوری شد که بالاخره به خونه رسیدم بعد سریع دوچرخه رو پارک کردم و سریعتر به اتاقم دویدم و رو تخت دراز کشیدم
صدای قلب خودمو میشنیدم که تند تند میزد. نای بلند شدن نداشتم. آخرش کسی نبود که برام آب قندی چیزی درست کنه.
لبام خشک شده بود و زبونم نمی چرخید
خلاصه بعد یه ساعت تپش قلبم بهتر شد
نتیجه گیری: اگه من از همون اول اینسانانه به قضیه نگا میکردم که هواش عاشقانه است و شاید تو مسیر پیاده روی با یه آقای محترمی آشنا میشدم بهتر بود تا اینکه جسد وار رفتم و برگشتم
آخه این چه کاریه خو..