حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

کی گفته آخر شاهنامه خوش است

کی میگه شاهنامه آخرش خوشه پایان شب سیه نمی دونم چی چیه

تقریبا روز جمعه ینی 91/7/14 تولد یک ماهگی بینی عزیزمون بود. زمان میگذره بی آنکه توجه داشته باشیم.

حوالی سه شنبه (ینی چند روز قبل از جمعه ) با هزار بدبختی و سر سختی موافقت کردم که دوس جونیمو ببینم اونم وسط کوچه و زیر تیر چراغ برق.

نمی دونم چه ادمی هستم که خیلی دوسش دارم و حتی از نبودش دیونه میشم ولی همین که میبینمش دوس دارم باهاش دعوا کنم

خیلی ادم خونسرد و مغروری هستش. تو این 4سال و دو هفته آشناییمون به سختی کار کرده و از کسی کمک نخواسته

قول و قراری که بهم میداد که سوار بر اسب سفید میاد و هر بار روز موعود میرسید و بازم تمدید میشد کلافم میکرد. نمی دونست با خودش چند چند بود.

تو رویاش همش میخاست پولدار باشه و برام خونه و ماشینی بخره. ولی من هیچ کدوم ازینا رو نمی خاستم چون نمی تونست که یه شبه ره هزار شب رو بره

من فقط ازش یه مدرک دانشگاهی میخاستم درسته دیپلم بود ولی کارش پیمانکاری و ساخت و ساز بود و از نظر خونواده من فرد مورد نظری نبود

اول اینکه خونوادهامون بهم نمی اومدن

دوم سطح تحصیلاتش بود که بحمداله نداشت

سوم خیلی بچه بابایی بود که میگفت بابام مهریه رو طبق شرع میزاره و زیادتر نه

و........

خلاصه من همه چی رو قبول کردم به شرطی که درسش رو ادامه بده و ازونجایی که بهم قول داد، منم بهش قول دادم که 4سال پاش وایسادم، 4سال دیگم پاش وایمیستم به شرطی که تموم کنه

تو این سالی که پاش وامیستم میتونست کار و بارش رو هم ردیف کنه

ولی نمی دونه چطور شد که یه روز از خاب پرید و گفت من میرم اونور آب و ال میکنم و بل یکنم و اینجا تلف میشم و ازم حلالیت خواست تا اینکه همین سه شنبه گفت نخودی من تو این 4سال نبوسیدمت بزار دم آخر بغلت کنم و ببوسمت

منم فک کردم که شوخی میکنه گفتم:

+ ای به چشم، نوشابه بیارم یا دلستر؟

- جدی میگم نزار داغ یه بوس رو دلم بمونه

تو دلم احساس بدی داشتم ازم یه بوس میخاست ولی وجدانم اجازه نمیداد که هر کی دلش واسم تنگ میشه بزارم بوس کنه

خلاصه زدم تو حس و حالش و اروم سرشو تکون داد. وقتی ازش پرسیدم که دانشگاه رو چیکار میکنی؟ گفت دانشگاه رو میخام چیکار واس چی؟ اس کی؟

خلاصه انگار اون روی سکه ظاهر شد. دیگه احساس غریبگی میکردم ولی به روی خودش نمی آورد

اخرین لحظه ازم خواست که یکشنبه راهی سفر میشه، روز شنبه برم و ببینمش و ازش خداحافظی کنم

منم چون نمی خواستم که با رفتنم تو عمل انجام شده قرار بگیرم (چون خیلی ایحساسیم) نرفتم و شبش اس دادم که ببخش نتونستم بیام. دیدم ج نمیده

تابلو بود که قهر کرده، تابلو بود که ادم دیگه ای شده، تابلو بود که چیزایی تو سرشه و رفتن اون ور آب رو بهانه کرده

براش ارزوی موفقیت کردم و سفری خوب و خوش رو براش ارزو داشتم

ارزوی همه چی رو روی دلم گذاشت . الان هر کی رو میبینم که دم از عشق و عاشقی و عاشقم شده میزنه انگار باد گلو هستش که باید مثلا به من بگه. کسی رو باور ندارم چون در ناباوری کیش و مات شدم

دلم براش تنگ شده ولی دوس جون ما احتمالا یکی قابشو زده

خلاصه به درک، مبارکش باشه

ببخشید دیگه خط آخر عصبانی بودم . حوصله کار کردن ندارم و هوا بس ناجوانمردانه بارونیه و باد شدیدی هم داره میاد

اینم آخر شاهنامه که هی میگفتین خوشه