حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

قسمت آخر منو و کیوان

حوالی 22 شهریور ماه که راهی شمال شدیم ینی صبح ساعت 6روز جمعه

هفته قبلش 18 و 19 ام تعطیل بود و دلم خبر میداد که کیوان برگشته واتس آپ بهش پیام دادم ولی خبری ازش نبود تا اینکه پنج شنبه آخرای شب بود که دیدم دو تا تیک پیام زده شده ولی آبی نشده بود و این نشون میداد که اینترنت وصل شده ولی پیام منو نخونده بود.

تا اینکه جمعه اول صبح راهی شدیم نزدیکای بیجار بودیم که کیوان ....

(یه شماره ثابت داشتم که به کیوان نداده بودمش و حدود یه ماه قبل واس اینکه جواب منو نمیداد مجبور شدم اون خط رو روشن کنم و بهش تل بزنم ولی جواب نداد. منم تلگرام اون خط رو روی گوشیم نصب کرده بودم و عکس و مشخصات رو واسه اکانت های سیو شده خودم فعال کرده بودم)

نزدیکای بیجار بودیم که کیوان به همین خط ثابتم تو تلگرام پیام داد و نوشت سلام

منم خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم اون از دیشب برگشته و به جای اینکه به من پیام بده به شماره ناشناس پیام داده اولش خواستم جوابشو ندم ولی نمی دونم چی شد که شیطون رفت تو جلدم و جواب سلامشو دادم

+ سلام بفرمایید

- شما تل زدین و شماره شما تو اکانت من ذخیره شده

+من گوشیم یه ساله خاموشه از کجا به شما تل زدم

- شما منو میشناسی

+ نه من شمارو نمیشناسم و محاله به شما تل بزنم

- بچه اینجایی؟

+ خیلی باهوشی از رو پیش شمارم میگی دیگه 

- خدایش منو نمیشناسی

+ نه نمیشناسم لطفا پیام ندین

ازون اصرار و از من انکار ولی انگاری گوشش بدهکار این حرفا نبود تا اینکه گفت خودتو معرفی کن و منم یه اسم الکی گفتم و خواستم ببینم که آخرش دنبال چیه بعدش ازم عکس خواست. داشتم بیشتر و بیشتر ازش متنفر تر میشدم ولی حالا بازی رو شروع کرده بود که اصلا نمی خواستم ادامه بدم یه عکس دختری براش فرستادم کلی کیف و به به و چه چه کرد و دوباره ازم عکس خواست خلاصه سه تا عکس دیگه رو فرستادم و این دنبال چیزی بود که نفرت من رو بیشتر میکرد. خلاصه پیشنهاد داد و گفت بیا بیرون با هم یه حال اساسی رو ببریم و ازون جایی که تو مسیر بودم و خط و آنتن گوشی میرفت بهش گفتم بعدا پیام میدم.

تو ماشین بغضم گرفته بود آخه چرا این اینجوری شد؟ آخه چرا من؟

اصلا دیگه مسیر رو احساس نمیکردم و یادم نمیاد کجا وایسادیم که نهار بخوریم. خسته و کلافه بودم

واس استراحت تو یه شهر موندیم و  بهش پیام دادم و اونم دوباره گفت بیا بیرون و...

منم گفتم بریم یه کافی شاپ که چنین و چنان ولی اون مخالف بود که تو جمع این حرکات رو دوس ندارم و اینکه ادامه داد کاش ماشینی جایی بود که  بتونم تو ماشین ...

منم به تخیلاتش شاخ و برگ میدادم . از خودم بدم می اومد که هنوز طرف رو نشناختم در حالی که میخاستم باهاش ازدواج کنم

تا اینکه چون قرار بیرون رفتن اوکی نشد دوباره ازم عکس خواست. نتونستم به کارم ادامه بدم میترسیدم که یه حرفای دیگه ای بزنه و همه تصوراتم رو خرابتر کنه.

این بار عکس واقعی خودمو فرستادم چنان گرخید و ترسید که نگو. حرفی برای گفتن نداشت نمی دونست کارشو چطوری توجیح کنه گفت کار دارم بعدا بهت پیام میدم.

نمی دونم از کسی مشورت گرفته بود یا خودش نشسته بود که چه خاکی به سرش بریزه. بعد یه ساعت پیام داد و گفت فلانی بابت اتفاقی که افتاد خیلی ناراحتم و دنبال مقصر نیستم و شرایط روحی من خیلی داغونه و اینکه خونه ما بلبشویی شده . منم خیلی نگران شدم فک کردم خاله ش که سرطان داشته ، فوت شده براش پیام فرستادم گفتم فقط بگو خاله ت حالش خوبه؟

نوشت اون حالش خوبه ولی داداشم قصد خودکشی داشته و این باعث نگرانی ما شده. هنوز تو کتم نمی رفت که داداشش قصد خودکشی داشته و این میخاسته با یه دختر بره عشق و صفا. 

براش نوشتم که کارت اصلا منطقی نیس  و نمی تونم درک کنم و برات ارزوی بهترینا رو دارم و بدون اینکه ازش گله ای داشته باشم یا بشینم دعا و نفرینش کنم ازش خداحافظی کردم. اونم در جواب نوشت ممنون بابت خوبیات و ببخش ازینکه نتونستم خوبیهاتو جبران کنم.

و داستان به همین مسخره گی تموم شد و من یه هفته که تو سفر بود اصلا نفهمیدم که چی شد و چند روز اونجا موندیم. حالم بدجور گرفته شده بود حتی جوری شد که به آجیم که خیلی فرسنگها از هم فاصله داریم بهش تل زدم و نشستم براش کلی داستان رو تعریف کنم . طفلی انقد شوکه شده بود که نمی دونست خوشحال باشه که ازینکه دستش رو شده یا ناراحت باشه که دوباره آبجش شکست خورده