خط تلفن ما تقریبا 4روز قطع هستش و خبری از طلبکارها نیس و خیالم راحته.
بعد از 4روز رئیسمون با عجله برگشته و میگه چرا نمی تونید یه خط تلفن رو تعمیر کنید. این رئیسمون هر چی خراب میشه فک میکنه که باید من درستش کنم. شیر ظرف شویی خراب میشه منو نگا میکنه- گلدون شکسته میشه منو نگا میکنه- سیم اتصالی میده منو نگا میکنه- گاز نشتی داره منو نگا میکنه- سیستم همکارای دیگه ویروسی میشه منو نگا میکنه- گنجشکش میمیره منو نگا میکنه- دیوار ترک بر میداره منو نگا میکنه- واس نقشه کشیدن منو نگا میکنه و...
میگه ادم نباس همینجوری بشینه که یه نفر بیاد درستش کنه، خودش باید یه ذره اشنایی داشته باشه که کارش راه بیافته خدایش حرفشم درسته ولی منو چه به تعمیر ماشین و برق و گاز و ...
همه اینا حرفه هستش که ادم باید وقت بزاره
فکرشو بکن که من بهش بگم برو بچه شیر بده- برو 4تا بچه بزا- با بچه ات عروسک بازی کن- به همسرت محبت کن و خودت لوس کن براش و...
بگذریم و بریم سر وقت اینکه از راه نرسیده فورا جعبه مربوط به کابل تلفن رو کشید بیرون و منم دستیارش شدم و خط ها رو چک میکردم که کدومشون بوق میزنه و کدومشون بوق نمی زنه و بهش خبر بدم. البته خط های داخلی رو درست کرد و ازم خواست که امتحانی یه شماره ی رو بگیرم و من اطاعت کردم. بعد خط ازاد هم رو تغییر داد و ازم خواست که چک کنم ببینم میشه شماره گرفت یا نه و منم تنها شماره ای که به ذهنم رسید همین 118 بود.
بعد از بوق گفت: بفرمایید
من: هیچی
اوشون: بله؟؟؟؟
من: ببخشید داشتم تلفن رو چک میکردم
من :
اوشون:
رئیس:
نگهبون:
همکارمون:
من میگم عمه ها فرشته اند شما باور ندارید...
کلا بابام از وقتی که مادرشو از دست داد (خدا رحمتش کنه) ینی سال 84، خیلی با ایحساس شده و خیلی دل نازک.
و اینکه عمه محترمه ما خیلی شبیه مادربزرگمه (البته از نظر قیافه، چون رفتارش دقیقا عکس مادربزرگمه) بنابراین خیلی دل آقاجونمون هوای خواهرشو میخاد و زود زود دلتنگش میشه.
عمه ما هم نمی دونم چرا عاطفه و محبت براش عین ... چی بگم نمی دونم شبیه چیه. اصلا رحم و عطوفت حالیش نمیشه. بابام 2ماه پیش هوس کرد که با آجی خانومش درد دل کنه و اگه خدا خواست و عمه هم بهانه نیاره این تابستون پاشن برن تهران که هم تفریحی باشه هم دلتنگیش برطرف شه
خلاصه عمه شروع کرد به داستان سرایی که مشغول تعمیر و ساخت و ساز MDF هستن و داستانش به جایی رسید که 2تومن پول پیش دادن که طرف بیاد کمد و کابینت ها رو نصب کنه و از شانس بدشون طرف کلاهبردار میشه و در میره و از بابا عذر خواهی میکنه و میگه خونه یه ذره بهم ریخته هستش و ایشالا یه وقت دیگه.
میگذره و میگذره تا اینکه چن شب پیش به بابا اصرار کردیم که بریم تهران و عمداً رو سر عمه جونمون آوار بشیم (اخه خودش هر وقت عشقش بکشه همه فک و فامیل و ایل و طایفه خونواده شوهرشو خونه ما دعوت میکنه، نه یه روز بلکه یه هفته و شایدم بیشتر)
اینبار بابام خیلی مشتاق بود که ببینه عمه چه داستانی رو سرهم میکنه. بعد از سلام و احوالپرسی
بابام بدون مقدمه گفت: آجی اگه خونه باشید فردا حرکت کنیم به سمت تهران
عمه هم بدون تعارف گفت: داداشش حالا چه عجله ای هستش بزار وقتی پسرم عروسی کرد اونوخ تشریف بیارین
بابام کلی ذوق کرد که چه عجب بالاخره عمه خانوم راضی شده که واس پسر 35سالش زن بگیره گفت: آجی تبریک میگم، ان شالا خوشبخت بشن چرا بدون خبر؟
عمه گفت: نه بابا زن کجا بود؟ فعلا زوده
این عمه :))
این بابا :|
این من :)))))
این داداششم :D
اینم اجیم :((
غیر از امسال آخرین باری که رفتیم سینما، برمیگرده به وقتی که دبیرستانی بودم و آخرین فیلمی که از سینما دیدیم، همون "رز زرد" بود که از طرف مدرسه رفتیم. اگه درست گفته باشم اون موقع بلیط ، نهایتاً 500تومن بود
دیگه سینما رفتن یه طلسمی شده بود که بیا و ببین
تا اینکه امسال تو یکی از ماههای خوب و شکوفه ای خدا به همراه برادر و خواهر گلمون رفتیم سینما (فیلم حوض نقاشی و رسوایی) و وقتی گفت بلیط 3000تومن، چشام 0 0 شد. اخه بلیط سینما ، تو دیگه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا اینکه گذشت و گذشت و بازم دیروز تصمیم گرفتیم که بریم سینما، اینبار گفتم چقد تقدیم کنم(فقط منو آجیم)، گفت 3000تومن. گفتم دو نفریم. گفت بله 3000تومن. گفتم ینی 6000تومن میشه؟ خانومه یه جوری نگام کرد که...
منم فرصت ندادم که نگاهش بیشتر بشه و گفتم مگه بلیط ارزون شده (تو دلم گفتم مسئولین چقد خوب رسیدگی میکنن اونم به حرفی که اینسان تو دل خودش بزنه) گفت نه روزای سه شنبه بلیط سینما ، قیمتش نصفه.
هیچی دیگه از ذوق مرگی نپرسیدم ببینم چرا بهای بلیط روزای سه شنبه نصف میشه.
بگذریم و بریم و تعریف کنم که فیلم " هیس، دخترها فریاد نمی زنند" یه فیلم تقریباً خوبی بود که بعضی سکانسش اشکمو درآورد.البته طناز جان یه ذره بهتر نقش آفرینی کردن ولی نمی دونم شهاب و مریلا پیش خودشون چی فک کردن. مریلا به عنوان یه وکیل خیلی افتضاح نقش بازی میکرد. به نظرم نیما صفایی به عنوان شوهر طناز بیشتر درگیر ماجرا بود. روابط بین افراد خیلی مچ نبود ولی محتوای فیلم و مفهومش همه اینا رو کمرنگ میکرد. من زیاد تعریف نمیکنم چون دوس دارم که خودتون ببینید که هیجان کار حفظ بشه
-------------------------
بیشتر در مورد محتوای فیلم:
فکرشو بکن تا چه حد وحشتناک بود
آخه بگو دختر جان من، چرا یه مدتیه وقتی میبینیش کارخانه قند تو دلت آب میشه؟ چرا روحت بال بال میزنه و پرواز میکنه؟
نه دیگه انکار نکن. نمی تونی منو بپیچونی. نشون به اون نشونی که دیشب دستت زیر سوزن، چرخ خیاطی گیر کرد و چرخ خیاطی هم با اجازه ات 2تا کوک زد
اگه بعدا حوصله ام شد :)) مینویسم که امروز چه اتفاقی افتاد
به به خدا جونم ، بعد این همه مدت یه نگاهی هم به ما انداختین
چی شد یهویی ما رو غافلگیر کردین؟
اصلا باورم نمیشه که بعضی وقتا یه گوشه چشمی هم به ما دارین
مرسی و خدا رو شکر
-------------------
بعداً نوشت:
با توجه به استقبال شدید و کامنت های خصوصی دوستان، به این نتیجه رسیدم که چکیده موضوع رو در قالب یه عکس بیان کنم. حالا دقیقاً یا تقریباً حدس بزنید که نقش من چی بوده؟
جونم برات بگه که دیشب با اصرار خونواده خواهرم (ینی بیشتر اصرار خواهر زاده هام) رفتیم شهربازی
اولش که خوب پیش رفت ولی بعدش بچه ها اصرار کردن که سوار "کشتی صبا" بشیم. قبلا سوار شده بودیم و بدون محافظ بود و در حد تاب بازی انعطاف داشت ینی حدوداً 90درجه حرکت میکرد
خلاصه قبول کردیم و سوار شدیم.ولی خواهرم که میترسید، اجازه نداد که بچه هاش سوار بشن. بعدش آقاهه اومد و میله ای که در حال لق زدن بود رو ، کشید پاییین. ینی دیگه با این حرکتش خیلی شاهکار کرد.
ما هم (ینی خواهر کوچیکم و داداشم) از خدا بی خبر رفتیم نوک کشتی و لبخند ملیح میزدیم و برای افرادی که پایین کشتی، همراه ما بودن دست تکون میدادیم.
آغا جان تو یه چشم بهم زدن کشتی اوج گرفت و صدای جیغ منو آجیمو داداشم بلند شد
شانس ما کشتی خلوت بود ینی به جز ما یه دختر 10یا 11ساله هم جلوتر از ما سوار شده بود و دقیقا انتهای کشتی هم یه زوج جون که احتمالا نامزد هم بودن سوار شده بود. و خلاصه اینکه صدای جیغ ما کل فضا رو پر کرده بود. خواهرم هی جیغ میزد و گریه میکرد و منم هی جیغ میزدم و میگفتم نگه ش دار.
تقریبا کشتی اوج گرفت و 180درجه تاب میخورد. میله ای که لق میزد رو محکم گرفته بودم و جیغ میزدم. روسری از سرم افتاد و تو اون حالت داشتم دنبال روسری میگشتم. پاهام به لرزش افتاد و دستام به طور نامحسوسی بی حس شد.
داشتم اشهد خودمو میخوندم و سایه مرگ رو بالای سرم میدیدم
دختر 10ساله ، حتی یه اهی نکشید. اولش فک کردم که سکته رو زده ولی بعدا دیدم که عین خیالش هم نبوده. اون 2تا نامزد هم تماشایی بودن، دختره کاملا بغل شوورش بود و اونم همش میخندید. لباسش رو چنان چنگ زده بود که گفتم لباسش رو پاره میکنه یا بدش رو خون مالی.
خلاصه وضع بدی شده بود و منم چون تازه شام خورده بودم فقط میترسیم که نکنه بالا بیارم و وقتی که اوج میگرفت حالت تهوع بگیرم و تو سقوط، بریزه رو سر و کله نامزد مردم
خلاصه 5دیقه اون بالا بودم که به چیــــــــــــــز خوردن افتادم که عقل خودمو دست بچه مردم دادم.
وقتی پیاده شدم دست و پام میلرزید، خدا خیرش بده اجیم رفت شکلات و آب و تنقلات خرید که فشارم بالا بیاد
آجیم میگفت دیوونه تو اون بالا داشتی می مردی دیگه چرا حواست پی روسریه
بازم به خیر گذشت اینار هم. خدا دوباره نخودی رو بهتون بخشید.
کودک درونم هم خیلی ترسیده بود. اوشون هم حالشون خوبه
حالا بخش اول که سانسور شد
بخش دوم: جواب تست رو گرفتم و من مادر شدم. مادر کودک درونم شدم. الان دیگه میتونم براش مادری کنم
نمی دونم یه جوری شدم، یه حس خوبی دارم. خیلی صبورتر شدم و می تونم به اعصابم مسلط باشم
دیگه نمی تونم تخمین بزنم که کودک درون، هم به 9ماه میکشه یا نه.
آیا کودک درونم تب میکنه؟
آیا کودک درونم دندون در میاره؟
آیا کودک درونم اذیتم میکنه؟
آیا کودک درونم چهار دست و پا راه میره؟
آیا کودک درونم به حرفم گوش میده یا نه؟
آیا کودک درونم از دماغش ازون چیزا شل و ول میشه رو لباش یا نه؟
آیا کودک درونم خاک بازی رو دوس داره یا نه؟
آیا کودک درونم ...
ازین می ترسم که نتونم درست و حسابی تربیتش کنم. مسئولیت سنگینی رو دوشمه
---------------
پ.ن:
این بلاگ سکای قبلنا یه گزینه ای داشت که موضوعات رو دسته بندی میکرد، ولی الان ازش خبری نیس لطفا منو راهنمایی بفرماید
این چن مدت اونقد حرص خوردم که صورتم کلی جوشای ریز زده بودش. روز چهارشنبه هفته گذشته رفتم پیش دکتر احسن خودمون.
بعدش بهش گفتم دور چشام یکم پف داره، کرمی یا قرصی چیزی نداره. گفتش خانوم شما هنوز جوونی چرا زیاد حساسی خیلیم خوشکلی (کاش یکی بود اون هندونه ها رو بار میزد) ولی حالا واس اینکه حساس نشی برات کرم اریکه مینویسم خیلی هم تاثیر داره
کاش هر روز میشد میرفتم پیش این دکترا که هی تعریفم کنن. یکی نیس که قدر بدونه. والا بخدا
عکس دسته جمعی نسخه آقای دکی
اینم یه عکس دسته جمعی دیگه نسخه با یه ژست دیگه
نسخه مشاور تغذیه رو هم براتون اسکن گذاشتم که اگه کسی خواست اشتهاش بیشتر بشه پیشنهاد میدم استفاده کنه