حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

این نوعشو ندیده بودم

همه داستان از اون روزی شروع شد که به تانگویی روی خوش نشون دادم.

پریشب گفت بیا و دوست باشیم.

منم گفتم خوب دوستیم دیگه

گفت: نه صمیمی تر

گفتم: صمیمی تر ینی چی؟

- ینی بتونم حرف دلمو بهت بزنم و باهات درد و دل کنم

+ خوب راحت باش چی میخای بگی؟

- حالا با من دوست میشی؟

+آخه پسر جان شما سن و سالت کمه و جای برادر کوچک منو داری این چه حرفیه که میزنی!!!!

- تورو خدا نگو برادر و خواهریم میخوام که دوستم باشی

حالا هی از تانگو اصرار و از من انکار تا اینکه گفتم حالا باشه دوست باشیم

دیشب برگشته و میگه دوس دارم ببوسمت

چنان رفتم تو حلقش که گفت دیگه تکرار نمیشه

وقتی ازش خواستم که توضیح بده چرا این فکر خبیث به سرش رسیده میگه:

- دوس دارم قبل ازدواج تجربه یه عشق رو داشته باشم البته فقط بوس بخدا

+ باشه ولی یه شرط داره!! میبوسمت ولی در شرکت خودمون و جلو همه. نامردم اگه بزنم زیرش

- چی؟؟؟!!! میخای موقعیتمونو تو خطر بندازی

+ نه خطر چرا!! میخام عشقمونو علنی کنم

- بیا یه جایی و یه جوری ببوسمت که هیشکی نفهمه.

+ دیگه خیلی پررو شدی ها. دیگه اس نده وگرنه به داداش و بابات میگم که میخای غلطا بکنی

- ای بابا اصلا اشتباه کرده دیگه بوس نمی خام خواهشا به هیشکدومشون نگو

------------------

پ.ن:

واقعا جالبه قبل اینکه ازدواج کنن میخان تجربه داشته باشن. ازینکه راستشو گفت و رک حرفید خیلی خوشمان امد


طعم گیلاس

شک نکن!!! گیلاس شیرینه

اگه دیدی که تلخ شد بدون که یه کرم زیر دندونت فدایی شد

بازم دلم گرفته...

امشب هم مثل اون شباست هااااااااااااا

حالم گرفته و اوضاع سنگینی دارم

آهنگ کوله بار سینا پارسیان رو گوش میدم بدجور حالم گرفته تر شد.

دوس دارم بزنم زیر گریه ولی هر کاری میکنم اون ژست ش نمیاد

این چی می تونه باشه؟؟؟

بشتابید بشتابید مسابقه ی بزرگ

جایزه هم داره -مثلا شارژ 2000 تومنی 

آپلود عکسش هم امین جان ، زحمت کشیدن

بگید داستان این پول چی می تونه باشه؟؟!!!!

پولی که اسم حسابدار مملکتمون روش نوشته شده

اینم عکس

بعدا نوشت:

خوشبختانه کسی نتونست جواب سوالمو بده و منم ضرر نکردم

من وقتی حقوق میگیرم بدون کم و کاستی پولمو به مامانم میدم که واسم نگهش داره

ماه قبل مبلغ 532تومن از یه شرکت (که پاره وقت کار میکردم) حقوق گرفتم و مامانم واس اینکه فراموش نکنه، رو پول نوشت که سوما 532تومن حقوق گرفته و این گذشت و گذشت تا اینکه این ماه حقوق گرفتم و از دستگاه خود پرداز پول کشیدم و اینطوری شد که این پول رو لای پولای دیگه پیدا کردم و کلی ذوق زده شدم

یه روز خوب دو نفری

در ابتدا مدیون باشید اگه فکرا به سرتون بزنه. 

من ازین (عرضه یا ارزه یا ارضه یا ارضه) ها ندارم که تک و تنها با یه نفری، دو نفری برم بیرون

خلاصه با یکی از دوستامون بعد یه عمر کار و تلاش مضاعف رفتیم بیرون که نفسی کشیده باشیم

یه مغازه O2 داریم که جای دنج و باصفایی هستش (اگه ادم یه نفر اونجوری داشته باشه که عالیه) 

هیچی دیگه رفتیم و ازین بستنی استمارتیسی شماره 2 خوردیم. بستنی اسمارتیسی شماره اولش که خیلی 20هستش

خدا قسمت کنه دوباره بریم البته با یه نفر خاص

اگه از من، تو بپرسی..

هر کی ازم میپرسه که چرا این همه کار میکنی؟؟!!

من نمی زارم که حرفشو تموم کنه و فورا میگم علاقست

آخه نوکرت برم علاقه کجا بود؟!!!!!

من غــــــــــــــــــــلط بکنم که علاقه نشون بدم

شیر اومدی یا روباه؟؟؟

و اما ازمون ارشد خیلی سخت بود و روباه به خونه برگشتم

بعضی شایعات، یه ذره امیدوارم کرد

التماس دعا داریم

ساعت حوالی 9شب بود که خواهرم زحمت کشیدن و اسم ما رو واس ازمون ارشد نام نویسی کردم و فهمیدم که روز پنج شنبه ساعت 16 ازمون دارم

منو این همه خوشبختی محاله

همه چی بود  و با این ازمون همه چی تکمیل شد

اتفاقات امروز و دیروز و پری روز

اول پری روز رو میگم:

یکشنبه بود و طبق روال برنامه کاری تو شهرک صنعتی مشغول کار بودم که اقای رئیس جدید تل زد و ازم خواست که به شرکتی که نزدیک همین شرکت بود ، سری بزنم که اگه مدارکشون آماده هستش باهاشون قرارداد ببندیم و شماره مدیر عامل روهم برام فرستاد

ساعت 10بود که بهشون تل زدم و ازشون پرسیدم که ببینم شرکت هستن یا نه و ادرس دقیق رو دادن و قطع شد

ساعت 11.5 خودشون تل زدن که خانم چی شد تونستید ادرس رو پیدا کنید و منم گفتم هنوز حرکت نکردم آخه یه شرکت دیگه کار دارم حالا ایشالا یه ساعت دیگه میام

ساعت 12.5 بود که راهی شرکتشون شدم و وقتی نزدیکای شرکتشون شدم تل زدم که بیاد بیرون آخه تابلو نداشتن

گفت که بیرونه و ادرس رو دارد....

خلاصه وارد شرکت که شدم خانومی بود که فیگور ریاست گرفته بود و بعد سلام و احوالپرسی و ارائه مدارک ، بعد نیم ساعت آقا تشریف فرما شدن

قیافه جنتلمنانه ای داشت (دقیقا بگم و اشاره کنم خیلی شبیه آقای پیمان قاسم خانی تو فیلم سن پترزبورگ بود، ولی چشاش درشت تر بود بی زحمت)

اولش که عینک نذاشته بود زیاد توجه نکردم ولی وقتی عینکمو زدم، بلـــــــــــــــــــــــــه خدا قسمت کنه ان شالا

دروغ چرا!!! اصلا روحم پرواز کرد

صدای دلنشین و خاصی داشت. 

واس اینکه تابلو نشه سرمو به اسناد و مدارک گرم کردم و به نشانه متوجه شدن مباحث، سر و گردنی تکون میدادم

نمی دونم اون نیم ساعت چه جوری گذشت. دوس نداشتم که از جام بلند شم. جالبه موقع برگشتن که میخاستم ازش اوکی رو بگیرم بهش گفتم شماره منو که دارید لطفا بهم خبر بدین. در جواب گفت اگه اجازه بدین که شمارتون رو سیو بزنم

نامرد یه تعارفی نزد که بشین و چایی در خدمت باشیم

من به شرکت برگشتم در حالی که قلبمو یه جا دیگه ، جا گذاشته بودم


دوم برمیگرده به دیروز:

صبحش که آقای سن پترزبورگ بهم تل زد و گفت مدارک و صورتحسابها رو اماده میکنم شما از کی شروع بکار میکنید و دیگه صدایی نشنیدم

من تو شرکت تعاونی مشغول کار و زندگی بودم که برام اس اومد که چک مای پیکچر جهت تانگو و یه ادرس رو گذاشته بود من که متوجه این تانگو مانگو نشدم که بعد نیم ساعت بازم اس اومد که چک کن تانگو رو اینا

حالا اوشون همکار من بودن و 2سال کوچیکتر، بعدش اس دادم که ینی چی؟ گفت ببخشید اشتباه شد . میخاستم تانگو نصب کنم که اینجوری شده منم گفتم که عیب نداره پیش میاد. گفت بازم ببخشید امروز کلی بد بیاری اوردم. گفتم چرا چون تانگو نصب نشده و اینجوری شد که سفره دلشو پهن کرد و میخواست مخ منو بزنه که فورا دستشو خوندم. آخه چرا باید از من تعریف کنه که تو گلی و خانومی و فلان و بهمان

این جملات، تنها جملاتی هستش که یه اینسان رو می تونه خـــــــــــــــــــــر کنه جهت خر سواری. اخه چرا من باید با همه فرق داشته باشم مگه من دختر نیستم مگه من دل ندارم (نشون به اون نشونی دل بی صاحب رو جا گذاشتم و رفت)

تو یه کلمه، اهدافشو بهم زدم و گفتم شما لطف داری و عین برادر کوچک من هستی. مرتیکه داشت در مورد مرد ایده آل منت میپرسید خوب شد که زیاد بهش رو ندادم.

ببین چقد بدبختم که گیر چه ادمایی میافتم


سوم به قضیه امروز میرسه:

من دو باره اومدم شهرک صنعتی و مشغول کار بودم و چون امروز تعطیل بود خبری از برو وبیاهای الکی تو شرکت نبود تا اینکه نیم ساعت پیش همون تانگویی اومد تو شرکت ناخواسته قلبم اومده تو حلقم و ترسیدم. فک نکنم فهمیده باشه که منم باشم وگرنه به بهانه ای حتما می اومد و مزخرفیاتش رو شروع میکرد.


پ.ن:

رنگ سبز نشان آن است که بعداً اضافه شد چون نت به طور ناخواسته قطع شد و دوستان تا نصفه خوندن


مبسر کلاس

خیلی سالها پیش ، ینی اون وقتا که من کلاس اول بودم (اوایل دهه 70) و ازونجایی که تو یه خانواده پر جمعیت بدنیا اومدم و زندگی کردم و همش خواهرای بزرگم به من تذکر میدادن که درسمو بخونمو و بقیه داستان

منم از رو اجبار مشغول درس خوندن میشدم تا اینکه و بلکه شاگرد اول بشم

و قشنگ یادمه وقتی که برای اولین بار از درس دیکته 20 گرفتم به عنوان مبسر کلاسمون انتخاب شدم

داستان ازینجا شروع میشه که وقتی زنگ تفریح میشد و بچه ها رو بیرون میکردم و خودم در رو میبستم. فورا روی زمین رو نگا میکردم و هر چیزی که به درد بخور باشه رو بلند میکردم و فکر میکردم. در واقع فکر میکردم  که دور انداختن و لازم ندارن

و از بین اون چیزا یه چیز برام جالب و جذاب می اومد و اون چیزی نبود جز تراش های گرد و رنگی رنگی

بعد ازینکه بلندشون میکردم احساس مالکیت وحشتناکی در من به وجود می اومد و فورا تو کیفم میزاشتم و بدون اینکه دنبال صاحبش باشم و موقعی که بچه ها به کلاس می اومدن و تو کلاس درس، دنبال تراشی میگشتن که مدادشون رو بتراشن و میدیدن که جا خیسه و بچه نیس و منم خودمو تو یکی از کوچه های علی چپ قایم میکردم

و وقتی به خونه می رسیدم فورا تراش های جدید رو کنار تراش های روز قبلی که زیر آبگرمکن مون بود قایم میکردم

هر روز به تراش های زرد و سبز و آبی و قرمز نگاه میکردم و میشمردم و خوشحال بودم. خوشحالتر ازون که مبسر کلاس بودم 

این کار بسیار هیجانی من یه هفته طول نکشید تا اینکه داد و بیداد بچه های کلاس بلند شد که خانم معلم چرا تراشهای ما گم میشه حتما کار مبسر کلاسه

و من قسم میخوردم که به کیف بچه ها دست نزدم تا اینکه معلممون اولیا رو احضار کرد و طبق معمول اولیا هزار تا کار و گرفتاری داشتن و یکی از خواهرمو فرستادن که بیاد و ببینه چه دسته گل جدیدی به آب دادم

من که نشنیدم به خواهرم چی گفت و ایشون هم رفت

اون روز طبق روزای معمول یه دونه تراش گرفته بودم که بزارم پیش تراش های قدیمی، وقتی که خواستم دستمو از زیر آبگرمکن بکشم بیرون، دیدم که خواهرم بالا سرم واستاده و با خشم عجیبی منو نگاه میکنه

فورا منو پرت کرد یه طرف و خودش زیر آبگرمکن رو نگاه کرد. چشتون روز بد رو نبینه که با 2مشت، تموم تراش ها رو آورد بیرون

شاید بگم نزدیک 30تایی میشد.

ازم پرشید:

 + اینا چیه؟

 و منم در کمال پررویی گفتم:

- تراشه دیگه

+ تو خجالت نمی کشی که تراش دوستاتو بدون اجازه بر میداری

- بخدا به کیفشون دست نزدم رو زمین افتاده بود و منم دیدم که صاحب نداره و از رنگش خوشم اومد و ازون رنگ نداشتم واس همین ورداشتم

+ چرا وقتی بچه ها اومدن و سراغشو ازت گرفتن بهشون پس ندادی؟ حالا من با این همه تراش و تو چیکار کنم؟ برم به بابا بگم که پوست کله تو بکنه؟؟؟!!!

- نه تو رو خدا به بابا نگو. خودم فردا دنبال صاحبش میگردم

+ لازم نکرده خودم فردا میام و تکلیف تو رو روشن میکنم

و اما فردا مشغول گوش دادن به درس و اینا بودیم که صدای در کلاس به گوش رسید

بله خواهرم بود که یه نایلون سفید رنگ که داخلش پر بود از تراش های رنگی رنگی ، وارد کلاس شد (آبروی مومن اینجوری ریخته میشه) و تک تک تراش رو گرفته و صاحبهاش رو یکی یکی پیدا کرد و ازون روز من دیگه رنگ مبسری رو به چشم ندیدم