حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

منو خودم تنها در خانه

خیلی جالبه خیلی مدت میشه که به تنهایی عادت کردم و هر از چند گاهی تو خونه تنها میشم

خانواده ازونجایی که یه تعطیلی پیش بیاد فورا بار و اذوقه سفر رو جم میکنن و میرن به یه سمتی دیگه

ولی قبلش مامان مهربونم یه قابلمه بزرگ دلمه میزاره که وقتایی که دیر از سر کار برمیگردم بتونم گرم کنم و بخورم

منم ازونجایی که کارا فرصت مسواک زدن هم بهم نمیده، بازم تنها شدم و امروز سومین روزش هستش

شب اولش که برام خیلی سخت تموم شد. اولوشو بگم که عصر باشه، تلویزیون رو نگا میکردم که یهویییییی تلفن خودمون زنگ خورد.

+ الو بله

- شما...

+ بله

- خونتون ...

+ میشه لطفا بهش ...

- آخه دسترسی به ... ندارم میشه ادرستون رو کامل بگید

+ لطفا بیاریدش تو کوچه فلان...

و من سراسیمه به حیاط دویدم که ... نشه . ماشین پیکانی اومد تو کوچمون و ...

خلاصه تموم شد . در حالی که ترس وجودمو گرفته بود ولی بازم فیلم نگا میکردم . حالا دیگه شب شد و اتفاقات اون روز ، جلو چشام سریع رد میشد اگه راستشو بگم احساس امنیت نداشتم هر لحظه میترسیدم که بیاد بالا سرم و خفم کنه. هزار قل هو اله احد و الحمد خوندم و خوندم تا از ترس خوابم برد (بعضیا از ترس خوابشون نمیبره ولی من برعکس)

امروز صبح سر قابلمه رو بلند کردم . دیدم کلی دلمه مونده و منم ازینکه 3شبانه روز فقط دلمه میخوردم حالم بهم میخورد بنابراین تصمیم گرفتم که نصف دلمه رو بفرستم خونه آجیم اینا و همین کارو هم کردم

بچه های شلوغی داره با وجودیکه 2سالشون هم نشده ولی خواهرمو عاصی کردن.

همین که اومدم خونه و تلویزیون رو روشن کردم ینی چیزی حدود نیم ساعت بعد، خواهرم با حالت گریه تل زد و گفت چرا بعضی وقتا تل نمی زنی که زنده ای یا مرده؟!!! منم گفتم: خواهر جان من که الان اونجا بودم و اینطور توضیح داد که رفته لباسهای بچه ها رو بزاره تو کهنه شویی حموم که بچه های وروجکش در رو از پشت بستن و نیم ساعت تموم گریه کردم و قسم و قرآن شون دادم که در رو باز کنن و بیام بیرون

میگفت ترسم این بود که نکنه در کوچه رو باز کنن و برن بیرون

خدایی به خیر گذشت

ولی در کل شب دوم و سوم خوبی داشتم حالا امشب و فرداشب هم ایشالا به خیر بگذره

یه چیزی تو شکم صدا میده

بد جوری دامن زمین گیرم کرده. کاش هر چیز دیگه ای بود الا این درد بی درمون.

والا اسم تجربیشو نمی دونم یه چیزی شبیه نفخ هستش ولی این خیلی بی آبرو تره. من که اسمشو چس و پیچ گذاشتم. یهو تو یه جمع صدای قار و قور وحشتناکی بلند میشه که خود منم ، میترسم و بقیه داستانا

هر چیزی که میخورم و نمی خورم اینجوری میشه. نکنه دارم میمیرم. من که خیلی جوونم هنوزم

حالا اگه مرگ یه بار شیونم یه بار باشه که خوبه ولی لامصب تو این مورد هم شانس نداریم که نداریم. حالا نمی دونم برم دکتر یا اگه برم دکتر، دکی مسخرم میکنه

من که میگم یه چیزیم هست حالا نگید نگفتم

هیچ حسی نیس

روزا و شبا میاد و میره و هیچ هیجان و تنوعی نمی بینم. میخام تنوع بدم ولی فرد مورد نظر موجود نمی باشد

الان نه حس خوشحالی دارم نه ناراحتی. مثلا الان نرمالم

--------------

جمعه هفته قبل، فندک رو پس آورد و گفت کادویی برام آوردی که فکر نکنم یه بار ازش استفاده کنم. 

ادم خنگ باشه ینی این دیگه. فک میکنه چون فندک اوردم باید حتما سیگار بکشه. خو احمق جان میتونی زیر کتری رو روشن کنی

تو کار این پسرا موندم بخدا. دیوانن بخدا (البته به جز شما مخاطب عزیز)

بـــــــــــــــــــهانه

دنبال چیزی میگشت که نمی شد تو هیچ کوچه عطاری پیدا کرد

میگفت دوستت دارم ولی خبری از دوس داشتن نبود

شبا ساعت 10 تو وایبر پیداش میکردم و 2تا پیام میداد و خلاص

دلیل منطقی نداشت که چرا صبا سر و کله اش پیدا نمیشه. همش میگفت سرکارم و نمی تونم موقعیتم رو به خطر بندازم و یا اینکه میگفت برادر یا خواهرم پیشم هستن

خلاصه دنبال بهانه ای بودم که بتونم تمومش کنم ولی دلم نمی اومد ازش جدا بشم. ازین که سر به سرش میذاشتم خوشنود میشدم

تا اینکه دیروز سر یه کلمه الم شنگه ای به پا کرد که نگو و نپرس

یه چیزی گفت که حرصم در اومد و در جواب گفتم خیلی بیشعوری و این کلمه چیزشو جریحه دار کرد و عصبی شد

فک نکنم اگه بهش خیانت میکردم اینطور برخورد میکرد

خلاصه خدا خیرش بده که خودش تمومش کرد. حالا اگه من حرفی میزدم هزار حرف میزد که خودت فلان کردی و من میخواستمت و ازین چرت و پرتا

اخه من میگم که روحیم سازگار نیس ینی هنوز آمادگی این لوس بازیا رو ندارم باور نمیکنید که!!!!

من از رو بچگی هفته پیش عاشق شدم

این دقیقا برمیگرده به اینکه یه روز تنها تو شرکت بودم و داستان ازینجا شروع شد

از یه دلستر لعنتی

از یه 2شاخه گل

اخه ادم عاقل کی با خوردن دلستر عاشق میشه. نمی دونم تو دلستر دعا خونده بود یا چی!!!!

دلم از جاش کنده میشه وقتی صدای پاش میاد و حرف میزنه

بدشانسی اینه که 2سال ازم کوچیکتره

هر وقت میبینمش میگم ازش دوری کنم ولی میگه سلام، قند تو دلم آب میشه

عین یه بچه کلاس دومی، دلم بهونشو میگیره

همیشه سر کاره وقتایی که بیام این شرکت میبینمش

معلوم نیس کی من ادم بشم

ولی الان حالم خوبه. خیلی خوبم و خیلی خوشحال

------------------------

روز جمعه 93.4.13 براش فندک خریدم ولی گفت من اهل دم و دود نیستم میخای معتادم کنی. خلاصه خیلی خوشش اومد