حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

داستان جدید منو هودی

همین چهارشنبه یا پنج شنبه هفته گذشته بود که تو یکی از فالوهام یه دونه آدم خاص دیدم.

با همه فرق داشت. قبلنا زیاد توجه نمیکردم و نمی دونم چی شد که شروع شد

یهو در جواب استوری یه چیزی فرستاد و منو لایک کرد و اون اومد و من رفتم تا که یهو به دلم نشست

یه جورایی دوست خوب محسوب میشد و نمی تونستم خوش باشم درسته ازم دور بود ولی خیالم ازش راحت بود پسر خوب و مودبیه

فعلا که خبر خاصی نبود تا اینکه بعد از کلی مدت دیدم کیوان تو تلگرام بهم پیام داده نفهمیدم اصلا چرا پیام داد اولش حال و احوال پرسید و از مریضیم سوال پرسید بعد گفت از وقتی سربازی رفتم افسردگی شدید گرفتم. گفتم ای بابا افسردگیه طبیعیه نه که دو سال هیچ دختری نمی بینید واس همینه. بهش برخورد ولی در واقع همینه.

بعدش گفت میتونی امروز بیای بیرون ببینمت حوصله هیچ کدوم از دوستامو ندارم فقط دوس دارم با تو بشینم حرف بزنم. فورا گفتم نوالا نمی تونم. 

احمقانه ترین حرف ممکن بود فک میکرد من همون دختریم که میشناخت ولی اشتباه فکر کرد 

وقتی تیرش به سنگ خورد و عذرخواهی کرد و رفت

اینجا خونه خرابه نیس که بیای  و هر وقت نخواستی بری. حیف دیر شناختمش خیلی دیر

قسمت آخر منو و کیوان

حوالی 22 شهریور ماه که راهی شمال شدیم ینی صبح ساعت 6روز جمعه

هفته قبلش 18 و 19 ام تعطیل بود و دلم خبر میداد که کیوان برگشته واتس آپ بهش پیام دادم ولی خبری ازش نبود تا اینکه پنج شنبه آخرای شب بود که دیدم دو تا تیک پیام زده شده ولی آبی نشده بود و این نشون میداد که اینترنت وصل شده ولی پیام منو نخونده بود.

تا اینکه جمعه اول صبح راهی شدیم نزدیکای بیجار بودیم که کیوان ....

(یه شماره ثابت داشتم که به کیوان نداده بودمش و حدود یه ماه قبل واس اینکه جواب منو نمیداد مجبور شدم اون خط رو روشن کنم و بهش تل بزنم ولی جواب نداد. منم تلگرام اون خط رو روی گوشیم نصب کرده بودم و عکس و مشخصات رو واسه اکانت های سیو شده خودم فعال کرده بودم)

نزدیکای بیجار بودیم که کیوان به همین خط ثابتم تو تلگرام پیام داد و نوشت سلام

منم خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم اون از دیشب برگشته و به جای اینکه به من پیام بده به شماره ناشناس پیام داده اولش خواستم جوابشو ندم ولی نمی دونم چی شد که شیطون رفت تو جلدم و جواب سلامشو دادم

+ سلام بفرمایید

- شما تل زدین و شماره شما تو اکانت من ذخیره شده

+من گوشیم یه ساله خاموشه از کجا به شما تل زدم

- شما منو میشناسی

+ نه من شمارو نمیشناسم و محاله به شما تل بزنم

- بچه اینجایی؟

+ خیلی باهوشی از رو پیش شمارم میگی دیگه 

- خدایش منو نمیشناسی

+ نه نمیشناسم لطفا پیام ندین

ازون اصرار و از من انکار ولی انگاری گوشش بدهکار این حرفا نبود تا اینکه گفت خودتو معرفی کن و منم یه اسم الکی گفتم و خواستم ببینم که آخرش دنبال چیه بعدش ازم عکس خواست. داشتم بیشتر و بیشتر ازش متنفر تر میشدم ولی حالا بازی رو شروع کرده بود که اصلا نمی خواستم ادامه بدم یه عکس دختری براش فرستادم کلی کیف و به به و چه چه کرد و دوباره ازم عکس خواست خلاصه سه تا عکس دیگه رو فرستادم و این دنبال چیزی بود که نفرت من رو بیشتر میکرد. خلاصه پیشنهاد داد و گفت بیا بیرون با هم یه حال اساسی رو ببریم و ازون جایی که تو مسیر بودم و خط و آنتن گوشی میرفت بهش گفتم بعدا پیام میدم.

تو ماشین بغضم گرفته بود آخه چرا این اینجوری شد؟ آخه چرا من؟

اصلا دیگه مسیر رو احساس نمیکردم و یادم نمیاد کجا وایسادیم که نهار بخوریم. خسته و کلافه بودم

واس استراحت تو یه شهر موندیم و  بهش پیام دادم و اونم دوباره گفت بیا بیرون و...

منم گفتم بریم یه کافی شاپ که چنین و چنان ولی اون مخالف بود که تو جمع این حرکات رو دوس ندارم و اینکه ادامه داد کاش ماشینی جایی بود که  بتونم تو ماشین ...

منم به تخیلاتش شاخ و برگ میدادم . از خودم بدم می اومد که هنوز طرف رو نشناختم در حالی که میخاستم باهاش ازدواج کنم

تا اینکه چون قرار بیرون رفتن اوکی نشد دوباره ازم عکس خواست. نتونستم به کارم ادامه بدم میترسیدم که یه حرفای دیگه ای بزنه و همه تصوراتم رو خرابتر کنه.

این بار عکس واقعی خودمو فرستادم چنان گرخید و ترسید که نگو. حرفی برای گفتن نداشت نمی دونست کارشو چطوری توجیح کنه گفت کار دارم بعدا بهت پیام میدم.

نمی دونم از کسی مشورت گرفته بود یا خودش نشسته بود که چه خاکی به سرش بریزه. بعد یه ساعت پیام داد و گفت فلانی بابت اتفاقی که افتاد خیلی ناراحتم و دنبال مقصر نیستم و شرایط روحی من خیلی داغونه و اینکه خونه ما بلبشویی شده . منم خیلی نگران شدم فک کردم خاله ش که سرطان داشته ، فوت شده براش پیام فرستادم گفتم فقط بگو خاله ت حالش خوبه؟

نوشت اون حالش خوبه ولی داداشم قصد خودکشی داشته و این باعث نگرانی ما شده. هنوز تو کتم نمی رفت که داداشش قصد خودکشی داشته و این میخاسته با یه دختر بره عشق و صفا. 

براش نوشتم که کارت اصلا منطقی نیس  و نمی تونم درک کنم و برات ارزوی بهترینا رو دارم و بدون اینکه ازش گله ای داشته باشم یا بشینم دعا و نفرینش کنم ازش خداحافظی کردم. اونم در جواب نوشت ممنون بابت خوبیات و ببخش ازینکه نتونستم خوبیهاتو جبران کنم.

و داستان به همین مسخره گی تموم شد و من یه هفته که تو سفر بود اصلا نفهمیدم که چی شد و چند روز اونجا موندیم. حالم بدجور گرفته شده بود حتی جوری شد که به آجیم که خیلی فرسنگها از هم فاصله داریم بهش تل زدم و نشستم براش کلی داستان رو تعریف کنم . طفلی انقد شوکه شده بود که نمی دونست خوشحال باشه که ازینکه دستش رو شده یا ناراحت باشه که دوباره آبجش شکست خورده


آنچه که بعد از سال 95 تا الان اتفاق افتاد - قسمت 4

اواخر آبان بود که تلگرامو نصب کردمو داشتم تو اکانت هام سرک میکشیدم که چشم به اکانت کیوان افتاد

ازش کلی بی خبر بودم و دوست داشتم که ازش خبر بگیرم ولی می ترسیدم که نکنه با رفتار مناسبی رو برو نشم

دو شب گذشت تا اینکه گفتم حالا یه سلام میکنم یا جواب میده یا نمیده

با یه شماره دیگه شانس خودمو امتحان کردم، براش نوشتم:

+سلام
- سلام ببخشید شما؟

+ من یه آشنام 

- ببخشید من نمیشناسمتون اگه خودتون رو معرفی نمی کنید که بای

+ من ناپلیارم

- ااااااااااااااااااااااااای وای ناپلیار  خوبی؟ سلامتی؟ بخدا خیلی خوشحال شدم ازت بی خبرم از وقتی دلیت اکانت زدی ازت خبری ندارم. کجایی دختر؟

انتظارشو نداشتم که اول بشناسه و دوم اینجوری خوب برخورد کنه و نشستم براش تعریف کردم که چی شد 

اولش ناراحت بود که این انتفاقات برا م افتاده ولی دوم خوشحال بود که...

یه هفته بعد از آشناییمون بود که پدر و مادرم راهی سرزمین کانگروها شدن و منم سرپرست خونه. خرجی دست من بود و مواظب از خواهر و برادرم

به سرم زد که منم واس همیشه برم سرزمین کانگروها و اینطوری شد که دی ماه تو کلاس زبان ثبت نام کردم. کلاس عمومی یکم خر تو خر بود از یه ساعت ، 45 دیقه ش خنده و خاطره

عملا چیزی یاد نمی گرفتم . مجبور شدم کلاس خصوصی بگیرم . از همون موقع کلاس خصوصی میرفتم تا همین دوشنبه هفته گذشته.

مدرسم خبر داد که موسسه رو جابه جا میکنیم و برای من سخت بود که دو کورس ماشین برم که برسم موسسه یکم برام سخت بود

دیروز با کیوان هم یه موسسه سر زدیم و قرار شد که امروز با مدرسش حرف بزنیم ببینم می تونه وقت بزار یا نه

رابطه ام با کیوان بدک نیس. کیوان رو نمی تونم بشناسم، خیلی سخته

نمی دونم چون میدونه من دارم میرم تصمیم گرفته با من ازدواج کنه یا واقعا چی؟

ما هیچ حرف مشترکی نداریم و از هم شناخت ندارم فقط کیوان قربون صدقه بلده که من از قربون صدقه زیاد حالم بهم میخورده

نمی دونم واقعا عشق و محبتش واقعیه یا نه

نه که گفتن دوستت دارم زر مفت و زیادی، ادمی که بخواد واقعا بگه باورم نمیشه

خلاصه اینکه خاطرات تقریبا به روز شده و امروزم که 2خرداده

و خبر آخر اینکه یه هفته دیگه مامان و بابام برمیگردن

آنچه که بعد از سال 95 تا الان اتفاق افتاد - قسمت 3

روز به روز علاقه م بهش کمرنگ شد تا اینکه یه هفته اینجا براش اسکان گرفتم که بره درست حسابی دنبال کار

ولی میدیدم بیشتر اومده که تفریح کنه و بیخیاله

هر چی هولش میدادم که پی کار رو بگیره ولی کاملا بی خیال

بابام فرصت 4ماهه بهش داده بود که با خونه و وسایل برگرده اینجا

تقریبا دو ماه ش با مسخره بازیش تموم شد. کاملا ازش سرد شده بود. اونم برگشته بود شهر خودشون و هر چی بهش تل میزدم یا خونه فامیلشون بود یا با دوستاش

تو تیر ماه واس این که این فشارات روحی بخوابه و جعفر انگیزه بگیره که دوسش دارم براش تولد گرفتم

درسته از هم کلی فاصله داشتیم ولی براش کیک سفارشی گرفتم . خودش که انقد خوشحال شده بود که فکرشو نمی کرد.

 تا حالا کسی براش تولد نگرفته بود و می تونستم خوشحالی رو تو صداش بشنوم.

تیر هم گذشت و مرداد هم با بی خیالیش گذشت تا اینکه شهریور قاطعانه باهاش حرف زدم و بهش گفتم جعفر تو می دونی بابام با چه مخالفتی رضایت داده و الان 6ماه میگذره و تو این مدت خبری ازت نبوده و خانواده کلا ازت ناامید شدن. 

دیدم دیگه زده بر طبل بی عاری و بی خیالی، حتی تولد منو هم یادش نبود. برگشت بهم گفت بیا عروسی کنیم قول میدم که سعیمو بیشتر کنم.

تو دلم گفتم مگه دیونه م که خودمو تو چاه بندازم و...

با این همه مشکلات و مشغله فکری که داشتم تو شهریور 97 تونستم از پایان نامم دفاع کنم (لازمه به ذکره که من ارشدم رو با سه ترم تموم کردم ینی با دفاع میشه سه ترم) اونم با معدل 17/58 با موفقیت

مهر تماس تلفنی باهاش رو کم کردم تا اینکه 1 آبان یه پیام به تلگرامم اومد که خانوم فلان لطفا مزاحم رابطه ما نشو من نامزد جعفر هستم و ...

اولش اهمیت ندادم گفتم شاید خودشه میخاد حرصمو در بیاره جوابشو ندادم تا اینکه عصری بهم تل زد و گفت اگه کسی بهت پیام دادبا این مضمون و فلان لطفا بلاکش کن اون پسر عمومه میخاد باهات شوخی کنه.

حرفاش یکم سنگین و احمقانه بنظر میرسید ولی کنجکاویم رو تحریک کرد که بهش پیام بدم و...

خلاصه بگم که اقا با  این خانوم تو شهر خودشون تو رابطه بود و من بوقی بیش نبودم تمام کارام حماقت بود و با کارای احمقانه خودم اشک میریختم.

جالبه جعفر از رو نمی رفت و انکار میکرد. بهش گفتم همه چی تموم شد و بیا با بابام حرف بزن. بابام دو کلمه باهاش حرف زد و تموم و منم حلقه و وسایل رو بدون کم و کاستی بهش تحویل دادم.

ازش متنفر بودم ، جعفر هم فیل ش یاد هندوستان کرده بود و تازه فهمیده بود که چه کاری کرده

یه ماه گوشی م خاموش بود و با احد و ناسی حرف نمی زدم.

بعد مدتی باغ خودمون بودیم که یکی از فامیلای بابا اومدن باغمون.

به پسری داشت متولد 70 به اسم مهران، پسر خوب و سنگینی بود اونم ارشد حسابداری داشت و تو یه شرکت حسابرسی تو تهران کار میکرد.

هر چه به خانوادم گفتم که نمی خوام ازدواج فامیلی رو و دوم اینکه چند سال ازم کوچیکتره ولی باز گوش نکردن. 

قرار شد من یه هفته با مهران حرف بزنم ببینم تفاهم داریم یا نه

ازونجایی که ازم کوچیکتر بود روزای اول سخت بود باهاش مچ بشم احساس خوبی نداشتم ولی چون شرایط دانشگاه رفتن و شرایط کاریش یه جوری بود که از خانواده دور بود میشد فهمید که مستقل ه و بلده با زندگی چه جوری برخورد کنه

مهران یکم حساس بود سر اینکه تو محیط کار نخندی و مهم تر اینکه دوست داشت کار نکنم. 

یه هفته وقت مون تموم شد و قرار شد یه روزی رو مشخص کنیم واس نامزدی و اینکه  مهریه اینا رو هم مشخص کنیم . تو شب نشینی کلی حرفای بی ربط و نامربوط رد و بدل شد. اصلا حرفایی نبود که ما تو اون یه هفته حرف زدیم.

مثلا اینکه نخودی حق نداره که بره سرکار چون کمرش درد میگیره ، دستای نازکش خط میفته و...

انگار در و دیوار خونه بهم فحش میدادن. منم اعصابم خیلی خرد شد.

بابام همون لحظه گفت میوه و شیرینی رو بخوریم ودیگه بحثشو نکنیم.

حوالی یک شب بود که رفتن. همون لحظه به مهران پیام دادم و گفتم متاسفم برای خودم که این یه هفته فک م رو درد اوردم و با دیوار حرف زدم ...

روز بعدش پیام داد و گفت نمی خوای دوباره فکر کنی؟ گفتم نه من دیدم که تو تابع مادر و داماد و خانواده ای و نمی تونی تنهایی تصمیم بگیری.

مهران هم تموم شد و کم کم اواخر آبان بود که...

آنچه که بعد از سال 95 تا الان اتفاق افتاد - قسمت 2

یکی اومد تو pv و پیام داد و بعد از سلام و احوالپرسی که شما خوبین و از کجایین و به کجا میرین

به تاریخ میلادی یادمه که اولین اشناییمون افتاد 8مارس ینی روز زن 

اسمش جعفر بود و متولد 62 و قیافه نسبتا خوبی داشت.

دیگه درس خوندن رو با شوق و ذوق دیگه ای می خوندم. بهش عملاً علاقمند شدم و دوسش داشتم 

ازین طرف دانشگاه خودمون هم  پسری بود که نگاه میکرد ولی نگاهش با بقیه فرق داشت. اسمش کیوان بود متولد 69 و قیافه نسبتا معمولی.

رابطه منو جعفر تقریبا جدی شده بودتا  اینکه خونواده ها رو در جریان گذاشتیم.

پدرم شدیداً مخالف بود ولی ازونجایی که خوشحالی منو میدید و مادرم باهاش حرف زد، بالاخره راضی شد که خانواده  پسره بیان خواستگاری

پدر و مادر جعفر از هم جدا شده بودن و جعفر با یه برادر عقب افتاده ش با مادرش زندگی میکرد. یه برادر دیگه اش هم ازدواج کرده بود.

از زن باباش هم دو داداش و یه خواهر داشت که یکی از داداش و خواهرش هم ازدواج کرده بودن.

از طرف دیگه کیوان به بهانه های مختلف بهم پیام میداد، یه بار واس جزوه، یه بار واس نمونه سوالات و ...

خلاصه روزگار گذشت  تا 4فروردین 97 ، خونواده جعفر اینا تصمیم گرفتن که بیان خواستگاری و ازونجایی که مسافت دور بود تصمیم بر این شد که همون روز بریم و حلقه و وسایل ها رو بگیریم.

همون روز حلقه و وسایل ها رو گرفتیم و شب ش مراسمات انجام شد. البته با این شرایط که جعفر برگرده اینجا و برای خودش کاری دست و پا کنه

خلاصه اونا برگشتن و تعطیلات عید تموم شد.

کیوان چند روز بعد نامزدیم پیام داد که مثلا چند تا سوال درسی بپرسه، که بهش گفتم نامزدی کردم و لطفا مزاحم نشو.

طفلی انتظار شنیدن این حرفو نداشت و پرسید کی و چه کسی؟

منم گفتم یکی از همکلاسیامون. بیشتر آتیش گرفت و اعصابش خیلی خرد شد.. تازه علاقشو بهم ابراز کرد ولی دیگه فایده نداشت

جعفر برگشت اینجا و یه روز با هم دنبال کار گشتیم. جعفر تا به امروز هیچ کاری انجام نداده بود و سابقه کاری نداشت. هیچ حرفه ای هم بلد نبود . به تمام آجیام سپردم که دنبال کار باششن براش.

جعفر آدم کاری نبود و من تو این مدت داشتم حرص میخوردم. خیلی ادم ریلکس و خونسردی بود و نمی دونستم تو فکرش چی میگذره و دنبال چی بود. 

روز به روز علاقه م بهش کمرنگ تر شد

آنچه که بعد از سال 95 تا الان اتفاق افتاد - قسمت 1

مهر 95 بود که بالاخره ارشد قبول شدم

حالا بگو کجا؟؟!

بله سراب (شهرستان های آذربایجان شرقی) از یه طرف خونواده اجازه نمیدادن و از طرفی هم شاغل بودم و کارمو از دست میدادم

اجیم دنبالش بود که بتونه  انتقالی منو بگیره ولی متاسفانه امکانش نبود

میگفتن باید حتما یه ترم رو سراب باشه که بتونیم انتقالی بدیم

من ترم اول رو بیخیال شدم ولی از طریق سایت درخواست انتقالی رو نوشتم که بالاخره بعد یه ترم جوابش اومد که بهت نمی تونیم انتقالی بدیم ، بلکه با مهمان دایم موافقت میگردد.

مهمان چیه که دائم و موقت باشه!!!

خلاصه از هیچی که بهتر بود

من ترم اولم افتاد بهمن 95. ولی باید با چارت خود سراب هماهنگ می بودم و همه درسا رو هماهنگ برمیداشتم

خلاصه تو گروه تلگرامی سراب اد شدم و داستان ازینجا شروع شد

چارت اینجا رو با اونجا که مقایسه میکردم ، میدیدم که یه درس دو واحدی بیشتر باید بخونم

و اونم درسی نبود به اسم زبان تخصصی

منم که کلا  از بحث زبان تعطیل.

هر چی با مدیر گروه حرف میزدم ، متوجه نمی شد تا اینکه یکی اومد تو pv و پیام داد...

داستان روده ی من

 داستان منو روده ام برمیگرده به سال 94  . دی ماه 94 بود که فهمیدم نفخ دارم و هر غذایی می خورم نمی تونم راحت باشم

دکتر حاجی باقری رو معرفی کردن ایشون 5تا قرص رو پیشنهاد دادن

1. lactocare   -----هر شب

2. مترونیدازول----هر 8ساعت

3. دایمتیکون (یه قرص جویدنی بود) ---- هر 8شب

4. مرازول 20  --- هر صبح 1عدد ناشتا

ویتامین ب رو هم نوشت چونکه پاهام زود به زود بخواب میرفت

دو دوره پیششون رفتم ولی نتیجه ای نداشت

یه اقایی رو معرفی کردن که درمان با گیاهان دارویی رو تجویز میکنن ایشون هم 2بطری عرقیجات  تجویز کرد

1. عرق شیرین بیان

2. عرق کرفس

بازم نتیجه ای نگرفتم و خیلی روده ام اذیت میشد

تا اینکه رفتم پیش دکتر براری و ازمایش H2 رو ازم گرفت و گفت روده ات عفونت داره و چون غذا در روده کوچیک هضم نمیشه مستقیم میفرسته روده بزرگ . و چون روده بزرگ نمی دونه با این واکنش کنار بیاد بنابراین باعث نفخ و باد کردن شکم میشه و اینجوری واسم دارو نوشت

1. تینیدازول 500   --- هر 12ساعت یک عدد

2. بیسموت - شفا 120 ---- هر 12 ساعت 2عدد

3. نورتریپتیلین 10 --- هر شب یک عدد

و بعد از یک دوره 15 روزه بهتر شدک

ناگفته نشه که من با لبنیات سازگاری نداشتم تا اینکه کم کم بهتر شدم

و بعد از دوره 15 روزه بازم رفتم واس ویزیت و دکتر گفت بهتر شدم و بازم برام نسخه پیچید

1. نورتریپتیلین 10 --- هر شب یک عدد

2. دی سیکلومین 10 --- هر 8ساعت یک عدد  --- واس جوش هایی که زده بودم

و حالا کمی حالم بهتره


روزای منو و بانی

آبانی ها یه فرق کوچیک دارن و اونم اینه که رو قولشون هستن ولی یه نکته ظریفی هستش که تو عشق مصمم و با اراده هستن و از انتخابی که کردن ، خوشحالن ولی امان از روزی که ببینن عشقشون کمرنگ شده و یا بفهمه که چیزی رو مخفی کرده

دقیقا یادمه که تیر پارسال بود که با بانی آشنا شدم و تقریبا میشه گفت روزای خوبی بود تا دی ماه . یهو دی ماه به مدت دو هفته غیب شد و من اروم و قرار نداشتم و نگران بودم که نکنه بلایی سرش اومده باشه و بنابراین تصمیم گرفتم که با عروسشون که دوست دوران دبیرستانیم بوده حرف بزنم و حالا نمی دونم به بانی چی گفت که فرداش ، گوشیش روشن شده و بهم تل زد.

خدایش بعد این کارش، ازش دلسرد شدم و ازش دس کشیدم .

قبلنا جوری بود که  اگه روزی بهش تل نمیزدم اروم نمیشم، صداش ارامش عجیبی داشت. جالبه همش اون حرف میزد و من شنونده خوبی بودم. 

خلاصه تماس هام باهاش کمتر شد شاید روزی یه بار ، اونم ساعت 4 و به مدت نیم ساعت.

اها راستی بگم وقتی دلیل محو شدنش رو تو دو هفته قبلش ازش پرسیدم ، واسم داستان مسخره ای رو تعریف کرد که تو هیچ کوچه عطاری پیدا نمیشه

داستان مسخره شو اینجوری شروع کرد:

داشتم با یکی از دوستام از خیابون حسن آباد رد میشدم که دوستم اتفاقی به یه سرباز تنه زده و سربازه و مافوقش ...

خلاصه درگیری میشه و بانی هم میره وسط که دوستشو بکشه بیرون، که دیگه جفتشون رو دستگیر میکنن و بازداشت میشن و به همین خاطر گوشیش خاموش بوده تازه جالبتر اینکه واس آزادیشون فک کنم 50 ضربه شلاق و سند خونه رو هم گرو گذاشتن

با شنیدن این حرفا فاصله رو یکم بیشتر کردم جوری که خودش فهمیده بود و بارا میگفت که کمرنگ شدی

خلاصه بهمن و اسفند و فروردین هم گذشت تا به اردیبهشت رسیدیم و با سرعت زیاد اردیبهشت هم تموم شد

پارسال آخرین باری که دیدمش قبل از عید بود و میگفت چون15 روز تعطیلیم دوس دارم ببینمت و منم قبول کردم

ولی سال جدید هر چی میگفت بیا ببینمت بهانه ای جور میکردم که بابام تیراندازه و داداشم سربازه و خلاصه به قول بعضیا میپیچوندمش

بعد از کلی اصرار تو یه روزی از روزای اردیبهشت یه بار دیگه هم رفتم  و دیدمش ولی مث قبلنا دیگه شور و شوق نداشتم و از رو اصرارش بود و بس

تو خرداد ماه هم به مدت یه هفته گوشیش  خاموش شد. اینار دلیلشو گم کردن گوشیش عنوان کرد.

خلاصه از دیشب که 95.3.24 باشه بوسیدمشو گذاشتمش کنار

از من دیگه گذشته که منو سرکار بزاره

خلاصه منم خسته ام میفهمی خسته ؛)

من شوخی گفتم و اون جدی اومد 2

باورم نمیشد که براش مهم باشم و از کارش بزنه و بیاد واس تحقیق

شاید اگه قبلا میگفتم زیاد براش مهم نبود

استرس وحشتناکی داشتم نمی دونستم قراره کی باهاش حرف بزنه. کلا امروز شرکت شلوغ بود  و فکر میکردم که با اومدنش کسی فرصت نکنه که باهاش حرف بزنه و کلی بزنه تو ذوقش

تو دلم چه اشوبی بود که بیا و ببین انگاری زنی با الگوهای درشت و پهن مشغول چنگ زدن به لباس های چرکین بود که صدای الگوهاش دلمو به لرزه در میاورد.

کم کم شرکت اروم گرفت و فقط نگهبون شرکت بودش و من و 2تا از همکارای خانوم

این نگهبون که در جریان هستین، مغزش خالیه . گفتم نکنه چرت و پرت بگه.

تو این حرفا بودم که یهو زنگ شرکت رو زدن. فشارم نوسانات زیادی داشت. هر چی هم بهش اس میدادم جواب نمیداد کلا خیلی نگران شدم

بعدش دیدم که رئیسمون از مسافرت برگشته و همون اول بسمه اله بهم گیر داد

این گیر دادناش برام عادی شده بود. فک کن داشت با من حرف میزد ولی من روحم اونجا نبود و فقط سرمو به نشانه تایید تکون میدادم.

یهو یه اس اومد که اسم شرکتتون دقیقا چی بودش؟ منم همین که اسم رو نوشتم، زنگ شرکت رو زدن

اینبار از شرکت برق بود و میخاستن که انشعاب رو چک کنن

بعدش نگهبونمون اومد تو اتاق که 1ساعت مرخصی بگیره . بعد از موافقت رئیس در رو بستش و رفت

رئیسمون هم داشت اماده میشد که بره، یهویی زنگ زدن. یکی از خانوما پاشد که در باز کنه که گفتم چه معنی داره خانوما در رو باز کنن بگو آقای رئیس بره

تو رو خدا شانس منو ببین. این همه بال بال زدم که رئیس نفهمه. دست بر قضا فری اومده بود که با رئیس حرف بزنه

دقیقا نیم ساعت طول کشید که برگرده. اصلا روحم تو اتاق نبود و دلم میخاست که برم و ببینم چه حرفایی زده میشه

خلاصه من بی خبر بودم تا اینکه رئیسمون اومد تو اتاق و گفت چک امضا شده داریم؟  و منم عادی برخورد کردم و گفتم بله

از اتاق خارج شد و این بار اومد تو اتاق و یه نوک مدادی دستش بود و بهم داد. هر چی نگا میکردم دیدم که مال من نیس. بهش گفتم مال من نیس گفت اشکال نداره. نوک مدادی شما شکسته اینو به جای اون قبول کنین

نمی دونم چه جوری شد که از این رو به اون رو شد و مهربون شد

حس کنجکاویم اجازه نداد که موقع برگشتن به خونه بخابم و منتظر شدم که حداقل یه خبری بده

ساعت 8شب بود که تل زد و گفت امروز اومدم و با آقای مهندس فلانی حرف زدم و کلی قبولت داشته. خیلی ازت تعریف کرده. منم بر حسب شوخی گفتم شما همش ازش تعریف کردین حالا از بدی هاش هم تعریف کنید. گفته والا اینجا که خانوم فوق العاده مهربون و محترمی هستن ولی خارج از تایم اداری و بیرون از شرکت رو خبر ندارم. و در ادامه گفته این جور تحقیقات زیاد مدرن نیس به نظرم با خودش حرف بزنی بهتره که بیشتر بشناسیش 

خلاصه فری برام کلی تعریف کرد و خیلی خوشحال بود

منو بگو، داشتم از این همه تعریف و تمجید، لوپام گل می انداخت  

و دیگه اینکه فعلا اوضاع خوبه و همه چی ارومه

من شوخی گفتم و اون جدی اومد 1

دیرووز ساعت 6 باهاش قرار گذاشتم. دوس داشتم که یه بار برای اولین و اخرین بار باهاش جدی حرف بزنم
اخه همیشه شوخی میکرد و حرف رو عوض میکنه. دلم میخاست که براش یه هدیه بخرم. روحیه اش این مدت خیی داغون بود و دوس داشتم که یه جورایی خوشحالش کنم. خلاصه بگم که بعد از کلی گشتن و اومدن و رفتن براش یه جا شمعی خوشکل خریدم که بهش جا شمعی فرشته الهه عشق میگن یه تخته بزرگ که یه فرشته مهربون رو تخته نشسته بود و دو تا فانوس خوشکل این طرف و اون طرفش بود که دو تا شمع گذاشته بودن
طبق معمول همیشه بستنی اسمارتیسی سفارش دادیم. خواستم بعد خوردن بستنی بگم که کوفتمون نشه و خلاص شم
بستنی که تموم شد تو چشاش نگا کردم و گفتم:
+ فری بیا و مردونه حرفمو قط نکن و مث دو تا ادم جدی حرف بزنیم.
داشت  به موهای جلو سرم نگا میکرد و گفت:
- راستی موهات چقد بلند شده
+ حواست با منه؟
- اره اره بگو
حرفا خیلی جدی و جدی تر و من طبق معمول همیشه عصبیتر شدم. حرفی نمیزد و شیشه روی میز رو دست میکشید و قاشقِ توی بستنی رو هم میزد. واس یه لحظه چشاشو دیدم، خیس اشک شده بود شاید اگه ادامه میدادم اشکش در می اومد. خیلی ناراحت شدم. از خودش دفاع نمی کرد و حرفی واس گفتن نداشت. شایدم داشت، ولی بغضش نمی ذاشت که حرف بزنه. چن بار چشاشو پشت سر هم پلک زد و چن تا نفس عمیق کشید و گفت:
- سوسو از احوالات من که خبر نداری. دوس ندارم که درگیر اون بحثا بشی
+ینی چی؟ ینی حق ندارم بدونم که مشکلت چیه؟ من که همه چی رو واست تعریف میکنم
-بهتره که ندونی
نمی دونم چه بحثی پیش اومد که بهش گفتم:
+ ارزش داشته های خودتو نمی دونی. اصلا ببینم چقد برات ارزش دارم؟ بیا یه کار انجام بده، بیا در مورد من تحقیق کن
- تحقیق از کی؟
+ نمی دونم مثلا بیا شرکت و از همکارا بپرس که سوسو چه ادمیه
- انچه عیان  است چه حاجت به بیان است
+ نه جون فری برام مهم شد میخام بدونم که ارزش من از نظر همکارا چه جوریه. باشه؟ این کارو انجام میدی؟
- باشه
بعد موقع خداحافظی گفت:
- دستاتو بیار جلو کارت دارم
+ دستمو میخای چیکار. اذیت نکن دیگه
- دستتو بیار جلو دیگه. شد یه کار بگم انجام بدی اونم بدون اصرار
دستمو برم جلو. هر فکری به سرم خطور کرد الا اون چیزی که اتفاق افتاد. دستشو اورد جلو و یه دستبند خوشکل خریده بود
- سوسو میخاستم دستبند رو ببندم به دستت ولی وقتی اون حرفا رو زدی فهمیدم که قلبا ً منو قبول نداری. مشکلی نیس من منتظر اون روز می مونم
دوس داشتم اون موقع بغلش کنم و های های گریه کنم.واس یه لحظه بغضم گرفت واقعا بدشانسی اوردیم. منم تو دلم گفتم بازم بماند