حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

بالاخره شد آنچه که میخاست که بشه

از فارغ التحصیل شدن من تا به الان تقریبا 5سال میگذره و اگه درست حواسم باشه تا حالا 3بار شرکت کردم و متاسفانه چون این سه سال رو فقط شهر خودمون زدم (ظرفیت و پذیرششون کم بوده) قبول نشدم

ولی امروز  بعد از کلی انتظار آخرش غول هویلا رو شکست دادم. ارشد حسابداری قبول شدم حالا بگو کجا؟؟؟؟

ارشد حسابداری اونم واحد سراب آذربایجان شرقی

آذربایجان شرقی کجا و من کجا

همه این داستانا به کنار...

بابام اجازه نمیده که برم

از طرف دیگه هم قول دادن که انتقالی  منو دنبال کنن که بتونم شهر خودمون ادامه بدم

حالا تا ببینیم بعدش چی میشه

از دست کارای بانی خسته شدم

تقریبا یه سال و دوماه از آشنایی منو بانی میگذره

ازینکه ادمی کاملا خونسرد بود بدم می اومد. همه چی رو به بار مسخره گی میگرفت. بعضی وقتا جیم میزد و محو میشد و بعضی وقتام که بود تو لاک خودش بود. هر وقتیم که تل میزدم که حالشو بپرسم ازم میخاست که بریم کافی شاپ و حرف بزنیم (مثلا حرفای جدی) ولی انقد مسخره بازی درمیارد و حرف تو حرف میشد که حرفای جدی زده نمیشد.

منم دیگه کاسه صبرم لبریز شد و همین چهارشنبه رک و راست همه چی رو براش تعریف و توضیح دادم که نمی تونم عین زنبیل هر جا که میگی بیام . کارشم همون جوری باقی موند. نتونست کاری پیدا کنه  که درآمد داشته باشه. تازه باباش بهش قول داده بود که براش یه پراید بخره اونم نمی دونم راست گفته یا نه

دیگه هیچی برام مهم نبود و هر حرفی که تو دلم مونده بود رو بهش گفتم و تا آخر ماه بهش فرصت دادم که تکلیف خودشو خودمو روشن کنه و ازش خداحافظی کردم

فک کنم براش بد نشد آخه تا خداحافظی کردم فورا رفت و پشت سرشم نگاه نکرد

اصلا مهم نیس. چون میگذرد خیالی نیس