حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

صدای قار و قور

قبلنا فک میکردم صدایی که از دلم بلند میشه رو فقط خودم میشنوم...

نگو صداش دو سه میز اونور تر هم میاد.

امروز یکی از همکارامون روزه گرفت بود و همچین و همچان صدای قار و قور دلش بلند شد انگار شکمش بدهکارش بود.

اوشون هم بیخیال شکمشون بودن

حالا اگه من بودم که صد رنگ عوض میکردم

یک جلسه معارفه

من تو زندگیم ینی به غیر از اون وقتی که بچه بودم، یادم نمیاد که کم رو بوده باشم ولی نمی دونم چرا وقتی دیدمش دستام یخ کرد، آب مماخ امون حرف زدن رو نمیداد، صدام میلرزد، پام دم به دیقه پیچ میخورد...

دیروز همکارمون پیشنهاد داد که با داداشش حرف بزنم منم اولش فک کردم که راحته ولی خدا اون روز رو نیاره که چقد دست و پامو گم کرده بودم

همه چی خوب پیش رفت فقط ازش خواستم که درسشو ادامه بده حالا تا ببینیم که چی پیش میاد

------------

بعداً نوشت:

ینی قراره یکی عشقم بشه

پر از حرفم ولی حرفم نمیاد

بی طاقت بودم.

نشسته بودم.

یه مشت گندم دیدم.

رو کاغذ با گندم ها بازی میکردم که یه دونه گندم افتاد زمین...

خواستم بلندش کنم ، بلندشم کردم ولی برگه کاغذ به آستینم برخورد کرد و تمام گندوم ها رو زمین پخش شد

من موندمو یه دونه گندم و کاغذ خالی و یه مشت گندم ریخته شده رو زمین و کلی بی طاقتی

و بازم بی طاقت تر شدم

منو اتفاقات یهویی

و اما دلیل اینکه چرا رفتم و برگشتم بماند کاملا شخصی بود و کسی به دل نگیره

نه تنها وبی جان رو تعطیل کردم بلکه فیسی و وایبی و... اینا هم تعطیل شد. کلا ارتباطمو با این دنیای مجازی قط کردم  و این هم بماند.

همش از یک تلنگر ساده شروع شد ، که زندگی شوخی نیس و نباس با زندگی شوخی کرد....

چن وقت پیش یکی از همکارامون مشکوک میزد. یه بار باباش می اومد دنبالمون یه بار دیگه مامان و باباش. یه بار دیگه مامان و باباش و خواهرش . و هر سری یه نفر به لیست اضافه میشد و نگاها مهربونانه به سمت و سوی من بود.

نگو خبری بود و منو غافل از ماجرا. منم نه که بچه شهرستانی هیچی متوجه نمی شدم.

بعدترش همین همکارمون بدجور به پر و بال ما پیچیده بود که یه داداش داره. و این داستان همچین گذشت که ازم یه عکس خواست و منم عکسی تو دست و بال نداشتم خلاصه با هر چی زور و زورداری بود ازم یه عکس فوری گرفت و شاد و شنگول راهی خونه شد.

نظر پسره انچنان اوکی بود که حاضر بود همون شب عقدم کنه

همین دیروز که دل منم یهو چیز شد از فضولی. بهش گفتم منم باس داداشت رو ببینم

فورا به داداش تل زد که بیاد

در افکار خودم غرق بودم که یهو همکارمون اومد و ور دلم نشست و شروع کرد به مخ زنی که داداشم فلانه و بهمان و دوس دختر نداره و نداشته اهل خدا و پیغمبر. ازینکه پسر خوبی بود و اهل دود و دم نبود واسم خوشایند اومد . بعد چند لحظه دیدم اشک تو چشاش جم شد و لب و لوچه اش به لرزه در اومد و حرفاش تو اون لحظه قط شد.

بعد زد زیر گریه و های های گریه کرد...

ازش پرسیدم مگه دیونه ای که گریه میکنی چی شده؟ و اینجوری توضیح داد که :

+ داداشم از 7سالگی نماز و روزه اش رو به وقت انجام میداد تا اینکه دوم راهنمایی بودش و طبق معمول روزه گرفت، دم ظهر یهو از حال میره و میبرن بیمارستان و عملش میکنن

- ینی بیهوش میشه؟ یا ضعف میکنه از گشنگی؟ ( کمی گیج شده بودم)

+ نه میره کما و 2تا از رگ مغزشو عمل میکنن و مجبور میشن که 20سانت از سرشو بخیه کنن و جای بقیه اش می مونه و...

- ینی چی جاش می مونه مگه برجسته هستش مگه موی سرش نتونسته جاشو بپوشونه؟

+ ...

اینبار دیگه چیزی از حرفاش نفهمیدم نمی دونم یه روزه گرفتن دیگه چه ربطی به پارگی رگ مغز داره و کما رفتن چه صیغه ای بود.

یک ساعت ازین گفتگوی منو همکارمون میگذشت که صدای کفش و باز شدن در و سلام و احوالپرسی با خواهرش شنیده شد

و ایشون هم فورا وارد اتاق من شدن.

از خجالت داشتم سکته میکردم. ظاهر متوسطی داشت چیزی نبود که تو تصورات خودم واس همسر آیندم داشتم. خودمو با اوشون تصور میکردم ولی اونی نبود که تو رویاهام فکرشو میکردم. خیلی مادب بود و فشنی نبود. کلا بگم، ظاهر ساده ای داشت

از اتاقم رفت بیرون ، فک کردم که رفته و منم با شتاب رفتم که از خواهرش آمار بگیرم دیدم که رو صندلی نشسته و خدا رو شکر میکنم که حرفی نزدم و جیغ و هوار نکردم

از دیشب خیلی فکر کردم نمی دونم خوب هستش یا نه. ارزش داره که یکی دو سال صبر کنم یا نه. چون موقعیتش زیاد اوکی و طبق میل من نیس. 

عاشق یه رنگ خاص

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.