حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

دلم لک زده واس یه بار دیگه ببینمش

دو ماه خدمت آموزشی کیوان تموم شد و یه هفته بعدش برگشتن تا اینکه اماده بشن واس مابقی خدمت به سربازی

یه روز قبل رفتن به سربازیش بود که با هم رفتیم بیرون و اتفاقا روز خوبی بود. شانس ما اون روز نم نم بارون می اومد اونم اوایل شهریور

ازینکه دو سال نمی تونستم درست و درمون ببینمش بیشتر ناراحت میشدم ولی چاره ای نبود. ازین طرف تمام سعی و تلاشمو کردم که بتونم یه پارتی گیر بیارم که بتونه از مریوان به اینجا انتقالیشو بگیره ولی نشد که نشد

من سوم شهریور روز یکشنبه بود که برای اخرین بار دیدمش. موقع خداحافظی کلی سفارش کردم که مواظب خودش باشه و قبل از سفر بهم تل بزنه و موقعی هم که رسیدی بازم خبرم بده

روز دوشنبه ساعت 9صبح بود که گفت دارم میرم و... انگاری قلبم از جاش کنده میشد دلم بد جوری گرفت ولی به روی خودم نمی آوردم. تا مریوان همش دو ساعت راه بود ولی دیگه ازش خبری نشد سه شنبه اومد و تموم شد تا اینکه چهارشنبه عصر دیدم یه شماره ناشناس تل میزنه منم ازونجایی که شماره ناشناس جواب نمیدم، طبق معمول جواب ندادم تا شب چند شماره ناشناس تل زدن ، فکرشو نمی کردم که کیوان باشه بعد اس ام اس زد که کیوانم و جواب بده

منم ازونجایی که از دستش عصبانی بودم که بعد دو روز چرا دیر زنگ زده و چرا با هزار شماره به من تل زده ، کمی با دلخوری باهاش حرف زدم و با عصبانیت بهش گفتم معلومه کجایی و چرا پیدات نیس مگه بهت نگفتم که موبایل خودتو همراهت ببر...

انقد با خونسردی جواب داد و یه جورایی براش مهم نبود که مثلا چی شده،  که بیشتر کفریم کرد

و اون اخرین تماس تلفنی هم بود که انجام شد

روز بعد با همون آخرین خطی که باهاش حرف زدم تماس گرفتم ولی در دسترس نبود. روز شنبه هفته بعد بازم تل زدم ولی بازم دسترس نبود. روز یکشنبه به تمام شماره تلفن هایی که اون روز بهم تل زده بودن تماس گرفتم  خیلی جالبه همه جواب دادن و گفتن کیوان رو نمی شناسیم و اشتباهه و مجبورا دوباره با همون  خط آخری تماس گرفتم که  بازم در دسترس نبود. خیلی دلم واسش تنگ شده و نگرانم ازینکه نکنه براش اتفاقی افتاده باشه.