حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

کاربرد Yahoo Pipes

تو وب حسام جان اینا در مورد Yahoo Pipes صحبت شده بود و منم خواستم امتحان کنم ببینم چطور میشه تا آخرین مرحله پیش رفتم ولی نشد که بشه

ینی تمام کارا رو درست و حسابی انجام دادم و آخرش Run و زدم و Publish  شد . نشون به اون نشونی یه ادرس هم بهم داد ولی بعدش هیچ تغییری رو مشاهده نکردم

------------------

بعداً نوشت : یه سرگرمی جالب برای کودکان آینده شما 

همان وقت نوشت: یه منبع دیگه که با تصویر توضیح داده: منبع

من شوخی گفتم و اون جدی اومد 2

باورم نمیشد که براش مهم باشم و از کارش بزنه و بیاد واس تحقیق

شاید اگه قبلا میگفتم زیاد براش مهم نبود

استرس وحشتناکی داشتم نمی دونستم قراره کی باهاش حرف بزنه. کلا امروز شرکت شلوغ بود  و فکر میکردم که با اومدنش کسی فرصت نکنه که باهاش حرف بزنه و کلی بزنه تو ذوقش

تو دلم چه اشوبی بود که بیا و ببین انگاری زنی با الگوهای درشت و پهن مشغول چنگ زدن به لباس های چرکین بود که صدای الگوهاش دلمو به لرزه در میاورد.

کم کم شرکت اروم گرفت و فقط نگهبون شرکت بودش و من و 2تا از همکارای خانوم

این نگهبون که در جریان هستین، مغزش خالیه . گفتم نکنه چرت و پرت بگه.

تو این حرفا بودم که یهو زنگ شرکت رو زدن. فشارم نوسانات زیادی داشت. هر چی هم بهش اس میدادم جواب نمیداد کلا خیلی نگران شدم

بعدش دیدم که رئیسمون از مسافرت برگشته و همون اول بسمه اله بهم گیر داد

این گیر دادناش برام عادی شده بود. فک کن داشت با من حرف میزد ولی من روحم اونجا نبود و فقط سرمو به نشانه تایید تکون میدادم.

یهو یه اس اومد که اسم شرکتتون دقیقا چی بودش؟ منم همین که اسم رو نوشتم، زنگ شرکت رو زدن

اینبار از شرکت برق بود و میخاستن که انشعاب رو چک کنن

بعدش نگهبونمون اومد تو اتاق که 1ساعت مرخصی بگیره . بعد از موافقت رئیس در رو بستش و رفت

رئیسمون هم داشت اماده میشد که بره، یهویی زنگ زدن. یکی از خانوما پاشد که در باز کنه که گفتم چه معنی داره خانوما در رو باز کنن بگو آقای رئیس بره

تو رو خدا شانس منو ببین. این همه بال بال زدم که رئیس نفهمه. دست بر قضا فری اومده بود که با رئیس حرف بزنه

دقیقا نیم ساعت طول کشید که برگرده. اصلا روحم تو اتاق نبود و دلم میخاست که برم و ببینم چه حرفایی زده میشه

خلاصه من بی خبر بودم تا اینکه رئیسمون اومد تو اتاق و گفت چک امضا شده داریم؟  و منم عادی برخورد کردم و گفتم بله

از اتاق خارج شد و این بار اومد تو اتاق و یه نوک مدادی دستش بود و بهم داد. هر چی نگا میکردم دیدم که مال من نیس. بهش گفتم مال من نیس گفت اشکال نداره. نوک مدادی شما شکسته اینو به جای اون قبول کنین

نمی دونم چه جوری شد که از این رو به اون رو شد و مهربون شد

حس کنجکاویم اجازه نداد که موقع برگشتن به خونه بخابم و منتظر شدم که حداقل یه خبری بده

ساعت 8شب بود که تل زد و گفت امروز اومدم و با آقای مهندس فلانی حرف زدم و کلی قبولت داشته. خیلی ازت تعریف کرده. منم بر حسب شوخی گفتم شما همش ازش تعریف کردین حالا از بدی هاش هم تعریف کنید. گفته والا اینجا که خانوم فوق العاده مهربون و محترمی هستن ولی خارج از تایم اداری و بیرون از شرکت رو خبر ندارم. و در ادامه گفته این جور تحقیقات زیاد مدرن نیس به نظرم با خودش حرف بزنی بهتره که بیشتر بشناسیش 

خلاصه فری برام کلی تعریف کرد و خیلی خوشحال بود

منو بگو، داشتم از این همه تعریف و تمجید، لوپام گل می انداخت  

و دیگه اینکه فعلا اوضاع خوبه و همه چی ارومه

من شوخی گفتم و اون جدی اومد 1

دیرووز ساعت 6 باهاش قرار گذاشتم. دوس داشتم که یه بار برای اولین و اخرین بار باهاش جدی حرف بزنم
اخه همیشه شوخی میکرد و حرف رو عوض میکنه. دلم میخاست که براش یه هدیه بخرم. روحیه اش این مدت خیی داغون بود و دوس داشتم که یه جورایی خوشحالش کنم. خلاصه بگم که بعد از کلی گشتن و اومدن و رفتن براش یه جا شمعی خوشکل خریدم که بهش جا شمعی فرشته الهه عشق میگن یه تخته بزرگ که یه فرشته مهربون رو تخته نشسته بود و دو تا فانوس خوشکل این طرف و اون طرفش بود که دو تا شمع گذاشته بودن
طبق معمول همیشه بستنی اسمارتیسی سفارش دادیم. خواستم بعد خوردن بستنی بگم که کوفتمون نشه و خلاص شم
بستنی که تموم شد تو چشاش نگا کردم و گفتم:
+ فری بیا و مردونه حرفمو قط نکن و مث دو تا ادم جدی حرف بزنیم.
داشت  به موهای جلو سرم نگا میکرد و گفت:
- راستی موهات چقد بلند شده
+ حواست با منه؟
- اره اره بگو
حرفا خیلی جدی و جدی تر و من طبق معمول همیشه عصبیتر شدم. حرفی نمیزد و شیشه روی میز رو دست میکشید و قاشقِ توی بستنی رو هم میزد. واس یه لحظه چشاشو دیدم، خیس اشک شده بود شاید اگه ادامه میدادم اشکش در می اومد. خیلی ناراحت شدم. از خودش دفاع نمی کرد و حرفی واس گفتن نداشت. شایدم داشت، ولی بغضش نمی ذاشت که حرف بزنه. چن بار چشاشو پشت سر هم پلک زد و چن تا نفس عمیق کشید و گفت:
- سوسو از احوالات من که خبر نداری. دوس ندارم که درگیر اون بحثا بشی
+ینی چی؟ ینی حق ندارم بدونم که مشکلت چیه؟ من که همه چی رو واست تعریف میکنم
-بهتره که ندونی
نمی دونم چه بحثی پیش اومد که بهش گفتم:
+ ارزش داشته های خودتو نمی دونی. اصلا ببینم چقد برات ارزش دارم؟ بیا یه کار انجام بده، بیا در مورد من تحقیق کن
- تحقیق از کی؟
+ نمی دونم مثلا بیا شرکت و از همکارا بپرس که سوسو چه ادمیه
- انچه عیان  است چه حاجت به بیان است
+ نه جون فری برام مهم شد میخام بدونم که ارزش من از نظر همکارا چه جوریه. باشه؟ این کارو انجام میدی؟
- باشه
بعد موقع خداحافظی گفت:
- دستاتو بیار جلو کارت دارم
+ دستمو میخای چیکار. اذیت نکن دیگه
- دستتو بیار جلو دیگه. شد یه کار بگم انجام بدی اونم بدون اصرار
دستمو برم جلو. هر فکری به سرم خطور کرد الا اون چیزی که اتفاق افتاد. دستشو اورد جلو و یه دستبند خوشکل خریده بود
- سوسو میخاستم دستبند رو ببندم به دستت ولی وقتی اون حرفا رو زدی فهمیدم که قلبا ً منو قبول نداری. مشکلی نیس من منتظر اون روز می مونم
دوس داشتم اون موقع بغلش کنم و های های گریه کنم.واس یه لحظه بغضم گرفت واقعا بدشانسی اوردیم. منم تو دلم گفتم بازم بماند

بازم منو این روزای سخت

+ قضیه  بزرگ شده و راه باریک ، واس خاطر اینه که نمیشه رفت جلو تر

+ این جمله که گفتی بیشتر از خودم ارزش داری ینی میشه دقیقا بگی ارزش خودت چقده که من یه جمع و تفریق بزنم ببینم چند چنده

+و خبر آخر اینکه جواب استانداری مرحله دوم که اومده و آجی کوچیکم تو قسمت کارگزینی دارایی استخدام شده حالا مونده که جواب گزینشش بیاد و من خیلی خوشحالم

فرمت شدم

به فاصله یه تار مو بود که کور بشم  و حافظمو از دست بدم

اون از دیروز، اینم از امروز

دیروز نمی دونم چطور اتفاق افتاد و چی شد. چشام واس یه لحظه سیاه شد البته یه ذره دید داشتم. دقیقا شبیه وقتیه که چند ساعت جلو افتاب باشی و وقتی میری یه جای کم نور تر چشما سیاهی میره. 

دروغه اگه بگم نترسیدم. خلاصه یه دیقه چشامو بستم و پشت سر هم چند تا پلک زدم و بازم چشامو بستم. فکرای مسخره ای به ذهنم رسید و حتی به عصای سفید هم فکر کردم.

به خونه رسیدم و مستقیم رفتم دراز کشیدم و نهار رو هم فراموش کردم. بعد که بیدار شدم حالم به طور مسخره ای بهتر شد بعد از کلی استرس و این داستانا

امروز هم میخاستم وب رو چک کنم که کامنت ها رو جواب دادم، واس یه لحظه همه چی یادم رفت اصلا نمی دونستم که میخاستم چیکار کنم. خیلی به مغزم فشار اوردم تا اینکه یادم اومد که چه خبره. وقتی که رمز و یوزر میخاستم وارد کنم دیگه هنگ کردم که یوزر و پسورد چی بود ولی انگار نه انگار چیزی به ذهنم نرسید. انقد به خودم بد و بیراه گفتم که نگو

اخه چرا همش بلا سرم من میاد، من که هنوز جوونم 

اینطوری شد بعد از کلی تقلا و تلاش ینی بعد نیم ساعت کامل، تونستم که موفق بشم و یوزر و پسورد رو وارد کنم

خدایا لطفا یه هفته بیخیال ما باش. به جوونیم رحم کن به شوور نداشتم رحم کن. به 2تا دختر نداشتم رحم کن

آجیم یه دونه بنده خداست

قضیه برمیگرده به یکی دو ماه پیش

آجی فرنگیمون چشاش درد میگیره و مجبورا میره دکتر و دکتر هم صاف میزاره کف دستش که پشت قرینه چشات یه دونه سوراخ هستش و اجیمون طبق معمول خییلی ضعیف برخورد کرده ینی دل و جیگر مواجه شدن با مشکلات رو نداره، میزنه زیر گریه بعد به دکتر متخصص مراجعه میکنه و ایشون هم اظهار میکنن که مشکلی نیس فقط باید یه مدت کاملا استراحت کنی

خلاصه بقیه داستان بمونه که چی شد و کی گفت، تا اینکه اونقدر اعصابش بهم ریخته که چن مدت بعدش دچار سر درد شدید میشه طوری که حالت تهوع اَمون ش نمیده و دکترا تشخیص میدن که میگرن شدید داری و این داستانا

اونقد حالش بد میشه که اولین فکری که به ذهنش میرسه اینه که انصراف بده و ازون سر دنیا پاشه برگرده ولی دوستاش مخالفت میکنن و پیشنهاد میدن که یکی دو ماه مرخصی بدون سنوات بگیره و بعد از پیگیری و اجازه از استاد راهنماش و تایید مرخصیش و گرفتن بلیط بالاخره امروز پرواز داره و برمیگرده که به اصطلاح استراحت کنه

حالا داستان ازین جا قشنگ میشه

عمو اینام نمی دونم از ما چی میخان؟ نمی دونم سهم ارثیشون رو خوردیم یا چی؟ تا جایی که یادم باشه این عموی ما در حق هیچکدوممون عمویی نکردن حالا یهویی مهرمون به دلش نشسته. بابای ساده ما هم فک میکنه که این عمو م از اون بالا پرت شده پایین و خدا اونو برای بابام فرستاده. عمو م سند خونمون رو میخاد ببره که بزاره گرو واس اینکه پسرش بره ادامه تحصیل بده. آخه کی قبول میکنه که سند خونشو بده و جریانات دیگه

قراره روز سه شنبه خونه ما جلسه باشه. اجی بزرگم هم گفته اگه سند رو بده دیگه اسمی از دختراش نبره و...

ازون طرف دیگه آجیم* که دوقولوهاش 8مهر ماه یه سالشون میشه قراره بیاد خونمون که کنگر بخوره و لنگر بندازه و بچه هاش هی ونگ بزنن و مغز اجیم پر پر بشه

از طرف دیگه روز سه شنبه جنگال به پا میشه و از طرف دیگه اجیم* هم تو فک و فامیل شوورش جار زده که اجیمون بر میگرده و اونا هم واس چش روشنی بیان. از اون طرف تر هم به مامان و بابا هنوز نگفتن که المشنگه نشه 

خلاصه خدا به خیر کنه بنده خدا اجیم خواست دو ماه کامل استراحت کنه که حالش خوب بشه. نمی دونه که برگرده چه داستانیه

----------------------

پ.ن:

آجیم* : ینی همون آجیم هستش

آخه من 5تا آجی دارم گفتم که اسمها قاطی نشه :))

یه شکست از نوع تلخش

امروز انگاری بهم الهام شده بود که یه خبری در راهه و یهو تنها خبری که به ذهنم رسید این بود که جواب کنکور داده میشه

همون اول صبحی نگا کردم، دیدم که خبری نیس

ساعت حوالی 9بود که داداششم اعلام کرد که جواب اومده و منم چنان تپش قلبی گرفتم که نگو و نپرس

بقیه ماجرا به کنار ...

هیچی دیگه وقتی شماره داوطلبی و شماره شناسنامه رو زدم دیدم که نوشته مردود و اصلا یه وضعی

خیلی افسرده شدم و بسیار ناراحت

الان تنها امیدم اینه که تکمیل ظرفیت قبول شم

لطفا با من احساس همدردی نموده و دعا کنید که حداقل تکمیل ظرفیت رو قبول شم


حرفای در گوشی

می گوینـد قِسمت نیست حِکمَت است

خدایـا...

مـَن معنیِ قِسمتـ و حِکمَت را نمی دانم

امـا تـو معنی طاقَت را می دانـی ... مـَگــَر نــه ؟؟؟

**********

جوری در آغوشت می‌خوابم 

که خدا پیدایم نکند 

و خیال کند اشتباهی به تو دو تا روح داده است

**********

هیچکس نفهمید . . .

شاید شیطان عاشق حوا بود که برای آدم سجده نکرد . . .

**********

خسته ام . . . .

نه اینکه کوه کنده باشم . . . .نه . . .

دل کنده ام . . . .

**********

چقدر سخت است نمرده باشی وازت بخواهد گورت را گم کنی . . . .

**********

به سلامتی پسری که به دوست دخترش گفت :

روزی که جلوی دختری غیر از تو زانو بزنم . . . روزیه که بخوام بند کفش دخترمون رو ببندم . . .  به سلامتی . . .

**********

گاهــــــــــــــی دِلـــــــم

تفــــــــــــریح ناسالم می خــــــــــــواد

مثــــــــــــــــل فکر کــــــــــــردن به تـــــــــــــــــو !

**********

خدایا کودکیم را گرفتی جوانی ام را دادی . . . .

عقلم را گرفتی عشق را دادی . . .

عشق را گرفتی و تنهایی را دادی . . . 

خنده هایم را گرفتی و غم را دادی . . .

آرزوهایم را گرفتی و حسرت ها را دادای .. . .

خدایا برگرد . . .

من هنوز نفس میکشم . . .یادت رفت نفسم را بگیری . . .

**********

دل من صندوق صدقات نیست 

که گاهی سکه ای محبت در آن بیاندازی و پیش خدای دلت فخر بفروشی که مستحقی را شاد کرده ای . .

**********

دنیا  ,  دنیای ریاضی است . . .

وقتی عشق را تقسیم کردند و تو . . . خارج قسمت من شدی

 **********

دلم میخواد فریاد بزنم بگم : من مترسک خاطرات تو نیستم ...

درست مثل دیوانه ای که اصرار دارد بگوید : من دیوانه نیستم !

راستی ! گفته بودم ؟ “من دیوانه نیستم

 **********

دیشب در خواب ناگهان خدا در گوش من گفت:

تو را چه به عشق. . .

گفتم چرا؟

گفت تو خوابی و عشقت در آغوش دیگریست  . . .

لبخندی زدم و گفتم :

خدایا این مخلوق توست . . .

شاید تو خوابی که خبر از رسم دنیایت نداری . . .

 **********

شـنـیـده بـودم "پــــــا"، "قـَـلبِ دوم" اسـت . . .

امّــا بــاور نـَـداشـتـم . . .

تـا آن زمــان کــه فــهـمـیـدم،

وقـتـی دلِ مـانـــدن نـَـدارم،

پــایِ ایـسـتـادن هــَـم نـیـسـت . . .

 **********

لاک غلط گیر را برمی دارم و “تو” را از تمام خاطراتم پاک می کنم

 “تـــو” غلط اضافیِ زندگیم بودی ...

 **********

نِمــــیـــدانَم

دوستت دارم چهـ واژه ایـــــــــســت

که هرچه میگویی عاشـــق تــــــــــــــــــر میشوی

و هرکه میشنـــــــــــــــــود....مغـــــ×ــــــــــــــ×ــــــــــرورتـــــر!!!

 **********

گوشه راستم بنویس پخش زنده . . .

پخش مستقیم از کجایش مهم نیست . . .!!!

بنویس زنده است هر چند دلش برفکی باشد . . .

 **********

انگار قرار نیست با تو بی حساب شوم

سالهاست که رفته ای

اما...

هنوز هم اشکهایم

دارند حساب "دیدنت"را با چشمهایم صاف میکنند...

 **********

معشوقه ای پیدا کرده ام به نام روزگار !!!! 

این روزها سخت مرا درآغوش خویش 

به بازی گرفته است !!! 

 

بیسکویت شکسته

 گاهی احساس آخرین بیسکویت باقیمانده در یک بسته را دارم ! تنها ، شکسته... و از همه بدتر اینکه او که مرا میخواست دیگر "سیر"شده است!

شانس با طعم...

صدای ماشین بابام به گوش رسید ولی خبری از خودش نبود بعد یک ساعت که اومد خونه، قیافش انقدر نگران کننده بود که بدون اینکه کسی چیزی بگه گفت: پسر همسایه از دوچرخه افتاده، طوری که ساق دستش از وسط لق میزده و منم تو اون موقع شاهد ماجرا بودم فورا دوچرخه رو گذاشتم تو حیاطشون و سوار ماشینش کردم که ببرمش بیمارستان. در ادامه اضافه کرد که همین که سر کوچه رسیده، متوجه شده که پدر و مادرش به خونه برمیگردن و اجازه ندادن که بابام زحمت بکشه و بعد از تشکر کردن بچه شونو به بیمارستان رسوندن.

واس یه لحظه بغضم گرفت و رفتم تو خاطره ها...

منم یه بچه بودم مث همه بچه های دیگه، مثه همه بچه های دیگه بازی کردم، مثه همه بچه ها از ارتفاع افتادم، مثه همه بچه ها دردم گرفت، مثه همه بچه ها گریه ام گرفت ولی مث همه بچه ها شانس با من نبود و کسی خونه نبود فقط خواهرام بودن که کوچولو بودن و اون موقع موبایل نبود که زنگ بزنن

اینطوری شد که حسرت بعضی چیزا رو دلم موند.

خدایا من که یه بچه 3ساله بودم. حداقل شاید اگه دوس داشتی می تونستی همین موقع اون اتفاق می افتاد

ناشکری نمی کنم ولی بخدا خسته ام- دلم به چیزی خوش نیس