حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حس جدید من

زیادی خیال پرداز هستم ینی شدم

همه اینا نشأت میگیره از دیدن فیلمهای رمانتیک

دوس دارم کارایی رو انجام بدم ولی دست و دلم به کارش نمیاد. از عواقب بعدیش میترسم

دوس دارم یه نامه عاشقانه براش بنویسم و وقتی رفت خونه سریع بخونه و اوشون هم فرداش یه نامه بزاره زیر کیبورد و یه اس بده که زیر کیبوردتون یه چیزی هست و منم سریع بخونم و ببینم که نوشته دوستت دارم ولی می دونم که نمیشه

دوس دارم بهش لبخند بزنم و تاییدش کنم ولی نمی تونم

میترسم. میترسم ازینکه اون، اونی نباشه که فکر میکنم. و از کارام ناراحت بشه

ولی دست خودم نیس حس خوبی بهش دارم

از خودمم مطمئن نیستم که بتونم مثل قبلنا بازیگوش و شیطون باشم

همین الان صدای گوشیم اومد و خودش بود. اس داده که فلان کار یادت نره

کاش مثلا مینوشت خانومی دوستت دارم

چرا آخه!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟



 

دسته گلی به آب دادم که بیا و ببین

بعد از یکی، دو سال، امروز خواستیم یه سر بریم ارزش افزوده که ببینیم اوضاع و احوالات شرکتمون در چه حالت باحالی قرار گرفته!...
خیابون وکیل یه خیابونی یکطرفه هستش که مجبوری پیاده بری و منم واس اینکه کلی کار داشتم مجبور شدم که سریع تر برم.
ساختمون ارزش افزوده یه ساختمون مسکونی (خونه) بود که ... همین دیگه "که" نداره دیگه
همین که دیدم در باز هستش مستقیم و سریع از پله ها رفتم بالا که...
چشمتون روز بد نبینه که ...
بگو چی دیدم!!!؟؟؟
یه پسر با شلوارک دیدم که تو راهرو (گویا با دوز دخترش میحرفید) با گوشی حرف میزنه
منم چشام خشک شد و گفتم ببخشید ارزش افزوده تعطیل شده؟؟ گفت نه اینجاست نیست حالا بفرمایید داخل
منم که وحشت زده از پله ها سریع اومدم بیرون و اونجا رو ترک کردم وقتی به سر در ساختمون نیگا کردم ، دیدم که نوشته خوابگاه پسرانه
حالا فکرش رو بکن که مستقیم میرفتم تو اتاق پسرا
جالبه ما هزار تا مسئول و مراقب داشتیم ولی اینجا مکانی بود بی صاحاب

میخاستم یه چیزی بگم

خیلی دوس داشتم یه چیزی رو اعتراف کنم ولی متاسفانه یا خوشبختانه تمام مخاطب های من "آقا" هستن ینی درک کردنش یکم سخت میشه

حالا شاید بعدا هم گفتم

حالا بزار ببینم چیطور میشه

------------------

بعداً نوشت:

من ینی خود من امروز دسته گلی آب دادیم در حد لاندیور

همین همکار جدیدمون ینی رئیس جدیدمون که قبلا تعریفشو کرده بودماااااااااااا

بگو خوب

هیچی دیگه اِاِاِ صب بده خووووووووو

نه خاستگاری نکرد

بازم بگو خوب

هیچی دیگه میخاستی چی بشه یه چیزی بود ینی شد که ینی یهویی شد

بعد از استرس اینکه رئیسمون نگه بازیگوشی میکنه و کار نمی کنه هی به خودمون میپیچیدیم

دیگه آدم رنگش عوض میشه، سیاه و سفید و سرخ و صورتی مایل به نارنجی و آبی متمایل زرد و...

خلاصه رنگین کمونی بودیم و شدیم واس خودمون

اوشون هم هی نیگا نیگا میکرد ولی نمی تونست کمک برسونه دیگه

چون نمی دونست تو دلم چه خبره ، خلاصه آبدارچیمون یه لیوان چای آورد که چشام 00 اینجوری شد آخه دیگه جایی واس یه قطره چای نبود و اوشون هم بدش میاد که کسی از دست مبارکشون چای نخوره. منم هی میگفتم بابا چای نیار ولی کو گوش شنوا

چای رو با هزار سلام و صلوات فرستادیم پایین (شانس ما رو باید از اینجا فهمید، مثلا چای رو بریزم پای گلدون، ولی گلدونی در کار نبود)

موقع جمع کردن چای، ازشون خیلی تشکر کردم . نمی دونم تشکر من چه مفهومی براشون داشت که بعد 5دیقه بازم یه لیوان چای پررنگ تر ریخته بود . به آقای رئیس نیگا کردم ولی اوشون یه جور دیگه نیگام کرد. گریه ام گرفته بود به 10 دیقه آینده فکر میکردم که نکنه فاجعه ای رو سرم خروار بشه که بیا و بین

البته خودم عقلم به wc میرسید ولی خراب بود و فکر میکردم که برم اونجا  کابوسی که تو خواب دیدم به سرم بیاد

هیچی دیگه نمی تونستم تکون بخورم. کار از قسم دادن و صلوات فرستادن گذشته بود. دیگه قطع امید کرده بودم

لحظه وحشتناکی بود

حالا اگه پسر بودم که میشد تو حیاط به آسمون آبی نیلگون و به پرنده های مهاجر در حال پرواز نگا کنم و احتیاجی به رنگ عوض کردن نباشه

اینجاست که معجزه ای میشه و با یه ترفند (حالا اینم بماند) تونستم که جیم بزنم و مستقیم بیام خونه

انگار همش یه خواب بود ولی واقعیت داشت و من عین قحط زده ها تونستم نجات پیدا کنم و یک رنگ بمونم و رنگ به رنگ نشم

این بود کل داستان با کلی سانسور سازی و اینا


از خودم راضی نیستم

الان حس بدی دارم. خیلی خیلـــــــــــــــــــــــــی بد
اونقدر بد که میخام برم وسط اتوبان بشینم و یه ماشین با سرعت 120 بیاد و منو زیر بگیره
آخه خدایا چی بگم !! نه واقعا چی می تونم بگم
خدایا این بخت ما رو چه جوری و با چه خودکاری نوشتی؟ نکنه با مداد سیاه نوشتی که بعد از مدتی کمرنگ میشه؟
آخه هر چی پیش میاد میگن شاید حکمت خداست ولی حکمت خدا چرا برای بعضیا خوب میاد
حالا شانس یا حکمت!!!
به خدا راضی نیستم به رضایش. حالا بگو این بنده ناشکر، کفر میگه. دیگه مثلا میخای چه بلایی سرم بیاری که نیاوردی
بخدا راضیم که از رو زمین هم برم داری
نامردم اگه بگم چرا اینکارو کردی
اعصابم روز به روز خط خطی میشه
دیگه مونده سرمو به دیوار بکوبم
کار جدید استارت خورد ولی بازم ناحقی کردن 
حالا میگی به خدا چه ربطی داره که دم به دیقه، یقه خدا رو میچسبه ولی خیلیم ربط داره
حالا بماند ربطش چیه که خودش میدونه
خدایا من ادم نمیشم پس لطفا منو محک نکن و به من فرصت نده چون همینی هستم که هستم اگه ادم میشدم که واس پدر و مادر خودم ادم میشدم
بخدااااااااااااااااااااااااا خستم
تو رو به خداییت قسم یه حکمت درست و حسابی جلو راه ما قرار بده

دیگه بسه

ای بابا دیگه بسه به جای اینکه گیره بالای سرمون باشه، شوور باشه. مگه چیه

(بنابه دلایل ا م ن ی ت ی حذف شد)

حالا بحث شوور شوور نیستااااااا دوس دارم یه وب بزنم که عکس بچه هامو بزارم و بگم امروز دنی جونم دندون در اورد، امروز فری جونم اولین قدمهاشو برداشت، امروز کامی جونم گفت مامان

دختر نیستی که بدونی چه کار پسندیده و جالبیه که بچه هات  یه وبلاگ داشته باشن و وقتی بزرگ شدن پسورد رو به خودشون بدی که ادامه بدن.

ابجیم میگه اگه نیتت فقط بچه هستش که برو پرورشگاه و یه جین بچه با خودت بیار

منم میگم خواهر من بدبختی اینجاست که بازم میگن کووووووو شوورت؟ بعد من می مونمو یه غصه دیگه

اصلا شوور عین پاسپورت می مونه. اگه نداشته باشی از بعضی امتیازات محرومی و حق رفتن به اون مجالس رو نداری

حالا از من گفتن بود، قبلاً هم گفته بودم

گفتم یا نگفتم؟؟؟؟!!!!

هر جور باشی بازم یه عیبی داری

این دنیای پسرا، یک دنیای پیچیده ای هستش که مگه خدا خودش بشینه و سر از کاراشون در بیاره

اگه آرومی، میگه خوشم از دخترای گیج و منگول نمیاد

آگه شلوغ و شیطنت ازت بباره، میگن دختر شَر و شلیته ای هستی

اگه تومئنینه حرف میزنی، میگه کلاس میزاری

اگه راحت حرف میزنی، میگه دختر پر رو و گیس بریده هستی

اگه فشنی راه میری، میگه فلان کار کردی

اگه عین منگول راه میری، میگه راه رفتن ساده هم بلد نیستی

اگه اخم میکنی، میگه ازرائیل خوشکلتره

اگه میخندی، میگه دستمال بینی هستی

اگه ... باشی، میگه... فلانی

منم امروز این جمله رو شنیدم که نمی دونم مخاطبش من بودم یا کلی گفت

"خوشم از آدمای ساده نمیاد، بعضی ادما از ساده گیشون سوء استفاده میکنن. ادم باید زرنگ باشه حتی تو محیط کار و حتی واس زن گرفتن"

من موندم که این جمله چه ربطی داره و داشت

شایدم به در گفت که دیوار هم بشنود

بازم دلم گرفته

یه دونه خواب یه ربع ساعتی چقدر می تونه حال آدمو عوض کنه؟!!

دقیقا یادمه دیشب بعد اینکه آب خوردم و خوابیدم و تا موقعی که بیدار شدم، همش یه ربع ساعت طول کشید ولی تعریف کردن خوابم، خودش 3ساعت طول میکشه

اصلا باورم نمیشه اون همه اتفاق رو تو یه ربع ساعت دیدم

تو خواب یکی رو دیدم که تو قلب خودم، با دستای خودم کشتمش ولی بود و میدیدمش

همش میخندید و من از خنده هاش عذاب میکشیدم و احساس میکردم داره مسخرم میکنه

حتی تو خواب هم ولم نمیکنه

کاش میشد هیچ وقت برنگرده

-------------------

پ.ن:

این روزا عجب خابایی میبینم من:|

نمی دونم بالاخره چی شد

اولشو بیخیال میشم که ...

بعدشو میگم که گفته باشم که بدانید:))

تو حال و احوالات خودمان بودیم که یکی از همکارامون حرف میزد و بقیه همکارا چنان به حرفاش گوش میدادن که ناخدآگاه به آخر حرفش رسیدم و روم نشد که بگم چی بود و کی بود و چی شد؟

فقط اینا رو شنیدم که فلان شیرازی، حالا یا میرزا رضا یا مکارم یا حالا هر کیه دیگه ، خلاصه شیرازی بودش. تو نمی دونم کدوم زمان شاه زندگی میکرده (حالا یا رضا شاه یا ...) خلاصه فتوا داده که خوردن قند و چای حرام هستش و این داستانا

جالبه خودش هم نمی دونسته که دلیلش چیه؟ ینی همون ش.ی.ر.ا.ز.ی.ه

و بعداها چون دلیل محکم و قانع کننده ای نداشته ، بازم فتوا داده به خاطر اینکه حلال بشه باید قند رو به چای بزنند که پاک شود(منظور حلال شدن)

واس همینه پدر بزرگ یا مادربزرگای ما، وقتی چای رو مینوشیدن اول قند رو به چای میزدند و بقیه داستان..

جالبه بدونید نشون به اون نشونی تو احکام آ.ی.ت اله م.ک.ا.ر.م ش.ی.ر.ا.ز.ی یه اشاره کوچیکی بهش شده (مسأله 199ـ هرگاه قند یا شکر نجس شود با آب کشیدن پاک نمی شود.)

ولی بعدها دلیلشو اینجوری مطرح کردن که : ادعای انگلیسی بودن خوردن قند و شکر با چای

خلاصه آخرش رو متوجه نشدیم که قند رو به چای بزنیم حلال میشه یا نمیشه




فرق ادمای امروز و دیروزم

خدایا ما اگه ازت چیزی میخاستیم آنقد پیگیر بودی که این آقاهه،  دم به دیقه جلو اتاق ما سبز میشود و هر آن منتظر هستش که ما درخواستی داشته باشیم که ایشان بلافاصله عین موشک حاجت ما را برآورد نماید.
از طرف دگر، یک آدم خوب دیگری هستش که تو این ایام بیکاری برایمان اوقات فراغت فراهم نموده که بیکار نباشیم
من موندم خدا این همه ادم خوب و مهربون رو چرا زودتر رو نکرده بود که بیاد سر راه ما قرار بگیره و افرادی رو از نگرانی در بیاره
-----------------------
بی نیشان نوشت:
خیلی عالی شد که یکی رفت و یکی جاشو گرفت. اصلا انگار نه انگار که خان ی آمده و رفته

یکی از توهمات من

بزرگترین غصه ی من اینه برم w30 و ببینم که شیلنگ نداشته باشه و اب هم قطع باشه و من هم تو کلی افکار غرق شده باشم و وقتی بیدار بشم که کار از کار گذشته باشه و کسی هم برای کمک دم دست نباشه

ینی شاید تو خواب دیده باشمشااااااااا

بزرگترین کابوس منه بخدا