حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

انصراف زدم

نمی دونم چرا بعضی از سایتها با ایحساسات اینسان بازی میکنن

خواستم آهنگ ناصر عبدالهی عزیز رو سرچ کنم به اسم هوای حوا (روحشون شاد ایشالا) ولی نمی دونم چرا همه ی سایتهای مربوطه ف*ی*ل*ت*ر شده بود.تنهای سایتی که بودش اینجوری بود (شاهد به پیوست می باشد)که هر کدومشو زدم یه داستان دیگه ای داشت، اعصابمو خرد کرد منم از رو لج تموم پنچره ها رو بستم و مشغول به کار شدم


خدا کنه برنگردی

خدا خدا میکردم که برگرده، نبودش برام سخت بود ولی وقتی به نبودش عادت کردم و به مسیر راه فک میکردم، کم کم فراموش کردم که روزگاری داشتمش.

اصلا فکرشو هم نمیکردم که حتی یه روز هم ببینمش.

دو روز پیش بود که همه چی عوض شد. ساعت 6صبح، موقعی که خواب بودم واسه گوشیم اس اومد. فک کردم ازین اس های تبلیغاتی باشه زیاد برام مهم نیومد و به خوابم ادامه دادم ولی چند دیقه ای که گذشت خواستم به ساعت گوشیم نیگا کنم که متوجه شدم برام اس اومده . اونم از کسی که فکرشو نمیکردم. اصلا با چه رویی بهم اس داده بود. خواب از سرم پرید و سر صبحی به خودم کلی بد و بیراه گفتم.

من که کلی نذر و نیاز میکردم که از پیشم نره ، حالا میگفتم امیدوارم که خواب باشم. اولش خواستم نخونده حذفش کنم ولی شیطونه بدجوری رفته بود تو جلدم و خواستم ببینم چی میتونه نوشته باشه.

اصلا عین خیالش نبود و طبق معمول سلام و احوالپرسی کرده بود. منم خیلی آتیش گرفتم. خوشبختانه تونستم جلو خودمو بگیرم که بهش اس ندم. پریروز که به خوبی تموم شد ولی دیروز دوباره بهم اس داد و دوباره شروع کرد به "خ*ر" کردن من.

ولی این تو به میری ازون تو به میریا نبود و من تازه مزه غرور رو احساس کردم.

چه معنی داشت که هر وقت خواست بره و هر وقت خواست بمونه و منم بشم عروسکی که دل نداره

کلی بهش توپیدم و عصبی شدم بعدش ازین کارام پشیمون شدم و عذرخواهی کردم. وقتی فک کردم کارش حرف نداشته اون بی تقصیره. تقصیر از من بود که کلی "خ*ریت" کردم. بعد بهش گفتم با یکی نامزد کردم و قراره عروسی کنیم لطفا دیگه اس نده. دیگه حوصلشو نداشتم. حوصله اینکه بازم وعده وعید بده و از بدشانسیش بگه.

دیگه حناش برام رنگی نداشت واقعا از دستش خسته شده بودم و در آخر که خداحافظی کردم (میخاستم همه چی به خوبی و خوشی تموم شه و تنفر و کینه ازم نگیره) از خدا خواستم که بره و دیگه برنگرده

دنیای بچه خرگوشی

این روزا تنها سرگرمی ما همین بچه خرگوشی هستش که بابام خریده.

تا به حال بچه خرگوشی به این ترسوئی ندیدم. هر صدایی که میشنوه فورا خودشو خیس میکنه.

شب اول:

واس اینکه گربه نیاد و تیکه اش نکنه اونو تو کارتن گذاشتیم ولی صبح که میخاستم برم سرکار دیدم که کارتن مقوایی، خیسِ خیس شده. دیر شده بود و نمی تونستم کاری انجام بدم. هیچی رفتم بیرون و به مامان اینا سپردم که "استیو" رو تمیز کنن

شب دوم:

تو یه دونه تشت بزرگ گذاشتیم که راحت باشه ولی چشتون روز بد رو نبینه ظهری که از سرکار برگشتم، دیدم که بیچاره داشت غرق میشد بس که "ش ا ش ی د ه" بود.  تموم بدنش زرد شده بود و کلا طرز فجیعی داشت

منم سریع تشت رو واژگون کردم و کاملا شستم و خرگوش رو آب تنی حسابی دادم که زردی رو پوستش شسته بشه

انگاری دنیا رو به استیو دادن چنان خوشحال بود که میشد دنیا رو تو چشاش دید.

گذاشتم چن دیقه بیرون هوا بخوره که بلکه بدنش خشک بشه تا سرما نخوره . همین که تو تشت اش گذاشتم بازم خودشو خیس کرد ؛)


اهمیت داشتن رو بی اهمیت جلوه بدی

چند روزی میشد که لق میزد ولی بهش اهمیت نمیدادم. تا اینکه جلو چشای خودم ، افتاد

همین بی اهمیتی باعث شد که دکمه مانتوم جدا بشه و مانتو باز شه. البته چیز مهمی نبود ولی چش مردا که اینو حالیش نیس

فک کن (خیلی ببخشیدا) یه سوراخ کوچولو داشته باشه، اینقد با چشاشون نیگا نیگا میکنن که (بازم خیلی ببخشیدا) سوراخ بزرگتر میشه.

 البته همه که اینجوری نیستن به جز شما دوست عزیز، شما نه!!! اون کنار دستیتون

بعضی اسارتها بهتر از آزادیه

آخه کی گفته رئیسمون آدم بدیه؟؟؟؟؟؟

حرکت امروزش واقعا درس فداکاری و شجاعت بود. اصلا به اُبهتش نمیاد که اینقد مهربون باشه ولی خوشبختانه هستش

داشتم سیستم همکارمون رو درست میکردم که یهو گوشیش زنگ خورد و از اتاق خارج شد، بعد رئیسمون اومد و در مورد ارزش افزوده ازم سوال پرسید. همین جوری که مشغول حرف زدن بودیم یهویی همکارمون با جیغ وارد اتاق شد و گفت یه سگی رو دار زدن و داره دست و پا میزنه و هنوز زنده است

رئیسمون بدون معطلی با کفشای نو و تازه ای که داشت از حیاط پشتی شرکت خارج شد.

شرکت ما حالت ویلایی داره و رو تپه ای بلند هستش. بیچاره رئیسمون با اون کفشای نو چنان از تپه ی خاکی پایین رفت و بدو بدو خودشو به سگ رسوند بعد طناب دور گردنشو برید و از دست طناب خلاصش کرد . از این حرکتش بسیار خرسند شدم

ولی متاسفانه دیر شده بود و نتونست که نجاتش بده و سگ بیچاره جان به جان آفرین تسلیم شد.

تو اون موقع رئیسمون دنبال چاره ای بود که شاید دوباره احیاش کنه و نجاتش بده. حتی بهش شوک داد و محکم به قلبش زد که دوباره زنده بشه ولی نشد که نشد.

خیلی ناراحت شد و به صاحبش خبر داد. 

ما که از دور شاهد ماجرا بودیم . دیدیم که صاحبش محکم زد تو سرش و سگ بیچارشو بغل کرد.

هیچی دیگه رئیس مهربون ما با ناراحتی به شرکت برگشت و ماجرا رو اینجوری بیان کرد که چند روز پیش این سگ بی طاقت میشه و میخاسته فرار کنه (البته فرار که نه، دنبال چیزی بوده ) بنابراین صاحبش اونو با طناب بسته و اینم میخاسته از رو دیوار بپره که پاش به سیم خاردار رو دیوار گیر میکنه و هول میشه و پرت میشه پایین ، بنابراین هر چی دست و پا زده نتونسته که خودشو خلاص کنه.

مردم هم فک میکردن که سگه داره بازی میکنه و رو دیوار میپره

نمی دونم چرا سگه دنبال فرار بوده تا حالا کسی پی به عمل فرارش نبره. شاید عاشق سگ همسایمون شده و به بهانه فرار می اومده که ببنتش.خلاصه اسارتی که اون سگ داشت بهتر ازون آزادی بود که باعث مرگش شد

حالا دیگه هیچوقت سگ همسایمون رو نمی بینیه

خیلی سریع و ساده

باورش شده که باورشم

من در تاملی که چند شب پیش داشتم به نتیجه خیلی بزرگی رسیدم

به اینسانهایی که سریع به نتیجه میرسن زیاد نباس اتکا کنیم

اما و چرا داره که فعلا تحقیقاتم ادامه داره...



منو که میشناسی!!!

خدایا منو ببخش...

+ اگه بعضی وقتا ناشکری میکنم

+ اگه عصبی میشم و تند مزاج میشم

+ اگه هر چی از دهنم در میاد به اوشون میگم

+ اگه بدخلقی میکنم

+ اگه دماغو میشم و دختر خوبی نیستم

+ اگه محبت نمیکنم و دوز دختر خوبی نیستم

+ اگه بی محل میزارمش و خاله خوبی نیستم

+ اگه دعوا میکنم و همکار خوبی نیستم

+ اگه همیشه مخاطبم شمایی که آی خدا منو میخاستی چیکار؟؟؟؟

منو که میشناسی!!!! هیچی تو دلم نیس و زودی پشیمون میشم ولی پشیمونی فایده نداره. چرا که دل چند تایی رو شکوندم

-----------------------

درباره دکتر شریعتی بحث جالبی خوندم

لینک مربوط به دکتر شریعتی

یادش گرامی

مادربزرگ حاجیمون قبل از اینکه بلاگ اسکای به روز رسانی کنه، فوت شدن

البته تقصیر بروز رسانی نبودا

خلاصه خیلی ناراحت شدم. حاجیمون هم نیامد که تو غمش شریک بشیم و تسلیت بگیم

از همین جا براشون طلب عفو و بخشش رو دارم. امیدوارم که خاکشون باقی عمر بازماندگانشون باشه

لطفا برای شادی روح مرحومه، مادربزرگ حاجیمون یه فاتحه و یه صلوات بفرستین

مرسی از همگی

نکات کلیدی

+ دیروز:

توی توضیحات سند، عبارت اشتباه به جایی ضرر نمی رسونه الا اصل قضیه. آقای فلانی رفته بودن با کلی زحمت و مشقت 4عدد هواکش جهت تکمیل پروژه آتش نشانی خریده بودن و منم طبق معمول سند رو جهت تایید به آقای رئیس تحویل دادم. دیدم رئیسمون داره رنگ به رنگ میشه و زیر زیرکی میخنده غافل ازینکه نمی دونستم به چی میخنده. بعد از کلی کنترل و مقاوت در مقابل خنده، گفتن: اگه میشه ثبت اولی رو اصطلاح کنید منم ازونجایی که تو باغ نبودم گفتم نه درسته. سند کاملا موازن هستش. گفت نه یکم دقت کنید. از اوشون اصرار و از من انکار  تا اینکه گفتم بزار یه ذره بیشتر دقت کنم ببینم چی میشه. دیدم بله تو توضیحات سند کاملا آقای فلانی رو خاکشیر کردم و خلاص (عبارت اینقد ضایع بود که سانسور کردم)

+ امروز:

حال یکی از همکارامون خوب نبود و نیس، نه اینکه مریض باشه ولی خوب نبود دیگه. وقتی ازش پرسیدم دیدم تازه حالش به نسبت خوبه. 4سال به پسری دوست بود و اونو عاشقانه دوس داشت و آخرش تعصبات بی جای خونواده پسره باعث شده بود که براش یه دختر رو انتخاب کنن و اینم مجبورا اومده بود خداحافظی. چرا شانس ما همیشه باید اینجوری باشه. این همه با هم دوستن ولی اخر سر با هم عروسی میکنن.

+فردا:

خدایا دمت گرم فردا (منظورم فرداهااااااا )رو مواظبم باش. تعیین تکلیف نمی کنم هر جور دوس داری برات میشم ولی کاری کن من نقش اول بازی زندگی باشم خواهشا هندیش نکن

یکی از بین همه 2

تا اینکه بهم گفت:

- مامانم اینجاست و میخاد حرف بزنه لطفا ویس رو بزن

فک میکردم شوخی میکنه و منم از رو شوخی قبول کردم

انتظار نداشتم کسی دیگه حرف بزنه، بله مادرش بود. صدای خیلی مهربون و نرمی داشت

نفسم بند اومده بود و خیلی سورپرایز شدم

کلی ازم سوال پرسید و منم جواب دادم ولی تو دلم میگفتم که هنوز خبری نشده چرا مرد طلایی بدون همانگی به مامانش گفته . جداً ازش ناراحت شدم ولی خوب دیگه دیر شده بود (ازون لحاظ دیر شده بود که مادرش قضیه رو جدی گرفته بود) و ازم میخاست که خانواده ها تحقیقات رو انجام بدن و خانواده ها بیشتر با هم آشنا بشن.(خیلی برام جالب بود)

با گفتن تحقیقات نتونستم اروم بشم و گفتم:

+ اگه اجازه بدین که من با پسرتون در مورد خودمون حرف بزنیم و اگه به تفاهم رسیدیم که شما رو خبر میکنیم

* باشه عزیزم شما حرفاتونو بزنید که بعداً مشکلی پیش نیاد

و دیگه تموم

هنوز لوپام گل منگولی بود ولی بازم قابل هضم نبود . آخه مرد طلایی منو تو فیز بوس دیده بود و منم اوشون رو همونجا و دلیل نمیشد که زود تصمیم بگیره

خیلی عجوله و دوس داره که همه چی به سرعت عملی بشه. خلاصه در مورد خانواده ها حرف زدیم و منم در حد اینکه بشناسمش حرف زدم. دقیقا دو قطب مخالف هم بودیم

ایشون از خانواده کاملا مذهبی و من در خانواده کاملا معمولی

وضعشون توپ و عالی ولی ما همچنان معمولی (خوشم میاد که یه میلیارد واسش چیزی نیس)

من که تحصیلاتم مشخصه ولی ایشون دیپلم (بعد دیپلم سریعاً وارد بازار کار شده)

خلاصه نمی دونم چه جوری بهش بگم که ضربه روحی نخوره . از طرفیم خودم ناراحتم که نمی تونم ناراحتیشو ببینم

یه چیزی که واقعا داره برام اسطوره میشه و برام تحسین آوره اینه که دل صاف و زلالی داره و مهربون