حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

اتفاقات امروز و دیروز و پری روز

اول پری روز رو میگم:

یکشنبه بود و طبق روال برنامه کاری تو شهرک صنعتی مشغول کار بودم که اقای رئیس جدید تل زد و ازم خواست که به شرکتی که نزدیک همین شرکت بود ، سری بزنم که اگه مدارکشون آماده هستش باهاشون قرارداد ببندیم و شماره مدیر عامل روهم برام فرستاد

ساعت 10بود که بهشون تل زدم و ازشون پرسیدم که ببینم شرکت هستن یا نه و ادرس دقیق رو دادن و قطع شد

ساعت 11.5 خودشون تل زدن که خانم چی شد تونستید ادرس رو پیدا کنید و منم گفتم هنوز حرکت نکردم آخه یه شرکت دیگه کار دارم حالا ایشالا یه ساعت دیگه میام

ساعت 12.5 بود که راهی شرکتشون شدم و وقتی نزدیکای شرکتشون شدم تل زدم که بیاد بیرون آخه تابلو نداشتن

گفت که بیرونه و ادرس رو دارد....

خلاصه وارد شرکت که شدم خانومی بود که فیگور ریاست گرفته بود و بعد سلام و احوالپرسی و ارائه مدارک ، بعد نیم ساعت آقا تشریف فرما شدن

قیافه جنتلمنانه ای داشت (دقیقا بگم و اشاره کنم خیلی شبیه آقای پیمان قاسم خانی تو فیلم سن پترزبورگ بود، ولی چشاش درشت تر بود بی زحمت)

اولش که عینک نذاشته بود زیاد توجه نکردم ولی وقتی عینکمو زدم، بلـــــــــــــــــــــــــه خدا قسمت کنه ان شالا

دروغ چرا!!! اصلا روحم پرواز کرد

صدای دلنشین و خاصی داشت. 

واس اینکه تابلو نشه سرمو به اسناد و مدارک گرم کردم و به نشانه متوجه شدن مباحث، سر و گردنی تکون میدادم

نمی دونم اون نیم ساعت چه جوری گذشت. دوس نداشتم که از جام بلند شم. جالبه موقع برگشتن که میخاستم ازش اوکی رو بگیرم بهش گفتم شماره منو که دارید لطفا بهم خبر بدین. در جواب گفت اگه اجازه بدین که شمارتون رو سیو بزنم

نامرد یه تعارفی نزد که بشین و چایی در خدمت باشیم

من به شرکت برگشتم در حالی که قلبمو یه جا دیگه ، جا گذاشته بودم


دوم برمیگرده به دیروز:

صبحش که آقای سن پترزبورگ بهم تل زد و گفت مدارک و صورتحسابها رو اماده میکنم شما از کی شروع بکار میکنید و دیگه صدایی نشنیدم

من تو شرکت تعاونی مشغول کار و زندگی بودم که برام اس اومد که چک مای پیکچر جهت تانگو و یه ادرس رو گذاشته بود من که متوجه این تانگو مانگو نشدم که بعد نیم ساعت بازم اس اومد که چک کن تانگو رو اینا

حالا اوشون همکار من بودن و 2سال کوچیکتر، بعدش اس دادم که ینی چی؟ گفت ببخشید اشتباه شد . میخاستم تانگو نصب کنم که اینجوری شده منم گفتم که عیب نداره پیش میاد. گفت بازم ببخشید امروز کلی بد بیاری اوردم. گفتم چرا چون تانگو نصب نشده و اینجوری شد که سفره دلشو پهن کرد و میخواست مخ منو بزنه که فورا دستشو خوندم. آخه چرا باید از من تعریف کنه که تو گلی و خانومی و فلان و بهمان

این جملات، تنها جملاتی هستش که یه اینسان رو می تونه خـــــــــــــــــــــر کنه جهت خر سواری. اخه چرا من باید با همه فرق داشته باشم مگه من دختر نیستم مگه من دل ندارم (نشون به اون نشونی دل بی صاحب رو جا گذاشتم و رفت)

تو یه کلمه، اهدافشو بهم زدم و گفتم شما لطف داری و عین برادر کوچک من هستی. مرتیکه داشت در مورد مرد ایده آل منت میپرسید خوب شد که زیاد بهش رو ندادم.

ببین چقد بدبختم که گیر چه ادمایی میافتم


سوم به قضیه امروز میرسه:

من دو باره اومدم شهرک صنعتی و مشغول کار بودم و چون امروز تعطیل بود خبری از برو وبیاهای الکی تو شرکت نبود تا اینکه نیم ساعت پیش همون تانگویی اومد تو شرکت ناخواسته قلبم اومده تو حلقم و ترسیدم. فک نکنم فهمیده باشه که منم باشم وگرنه به بهانه ای حتما می اومد و مزخرفیاتش رو شروع میکرد.


پ.ن:

رنگ سبز نشان آن است که بعداً اضافه شد چون نت به طور ناخواسته قطع شد و دوستان تا نصفه خوندن


نظرات 8 + ارسال نظر
حمید 1393/03/06 ساعت 17:23

چی؟
چیکار کردی؟
قلبتو جا گذاشتی و اومدی
زودباش برگرد قلبتو پس بیار و بیا

فعلا که روز تعطیلیه ان شالا میرم میارمش

حسام 1393/03/06 ساعت 17:54

سلام ؛

آخی ی ی ی ...
لطفاً ژ ها را با پ جایگزین کنید.

سلام آخی چرا؟؟؟؟!
مگه گدا دیدی؟
ببخشی نت قطع شد نشو که ویرایشش کنم

امین 1393/03/06 ساعت 23:58

سلام
آخی چی میکشی تو توی این شرکت و شرکتها
با این شغلت
خخخخ
شوخی میکنم
درکت میکنم
هر کسی اعصابتو خورد کرد بگو پاشم بیام شرکتو روی سرش خراب کنم خا

همون تانگو اعصابمو بهم ریخته
لطفا جسدشو تحویلم بده

امین 1393/03/07 ساعت 00:06

کجا گیرش بیارم
توی شرکت
تانگو هم شد اسم
از همون اول از اسمش خوشم نمی اومد
پس بگو بیخود نبوده
میخوای اون روزی که شرکت نمیری بگو چه روزیه بزنم شرکتتو روی سرش خودش خراب کنم طوری که شهید حسابش کنن
خوبه

اخه اون روز مشغول نصب برنامه تانگو بود منم اسمشو به همین مناسبت تانگو گذاشتم
فقط روزای یکشنبه و روزای تعطیل میرم
البته تا آخر خرداد هستم

شوخ شب 1393/03/07 ساعت 00:50 http://shokhi.blogsky.com

به نظر من بذا قلبت همونجا باشه و خودت به زندگیت برس

خوب بهتر نیس برم بردارمش بعد به زندگیم برسم
اگه اونجا بزارمش که حواسم 24ساعته خدا پرت میشه

حمید 1393/03/07 ساعت 10:52

چه انسانهای مخ زنی اون ورا زندگی میکنن
میای از اون ورا گذری دلو هرجا میخوای می بری
در مورد تالگو راست میگه
وقتی نصبش میکنی بدون اجازت به همه مخطبانت اس میده اونم نه یک بار ، خیلی بار
دختر که هستی.برای فهمیدن اینکه دل داری یا نه دستتو بذار رو سینت قسمت چپ ببین. اگه هم صداشومتوجه نشدی یه سر برو دکتر معاینه میکنه بهت میگه
راستی ا
میدونستی قلب هیتلر سمت راستش بود
گفتم
اگه صداشو نشنیدی زیادی نترسی شاید برا خودت یه پا هیتلری

بله شنیدم
هر دلی که دل نیس
دلی که واس کسی بتپه اون دله
نه دلی که یکی بیاد و یکی بره اون ترمیناله
یادت نره دو مقوله جدا از همه

علیرضا 1393/03/28 ساعت 03:21

من میگم از این داستانا بی خبرمااااا
این یه مدت تو آمپاس روحی بودم چه اتفاقایی افتاده!! اوه اوه اوه... چشمم روشن... شما دوباره قلب و اینا رو جا گذاشتی پس... آورین دیگه... آورین...
دیگه چی خبر؟؟

نه دیگه حل شد
متاسفانه یا خوشبختانه بعد از تحقیقات به عمل اومده متوجه شدن که زن و بچه دارن
فکرشو بکن پسرش 22 سالشه
ولی ماشالا خیلی جوونه
انگاری 35 سالشه
متولد 51هستش بزنم به تخته

علیرضا 1393/03/29 ساعت 01:27

متولد 51 بعد زن و بچه!؟ بعد بچش 22 سالشه؟!
ینی متولد 71؟ :|||||||||
اینا چیطو چیطو ازدواج کردن؟! ینی یارو 20 سالش بوده ازدواج کرده دیگه :|||||
ولی حیف شداااا، نه؟؟؟

اره دیگه منم واس همون تعجب کردم که پسر به این بزرگی داره
حیف اقای سن پتی هم پر
شانس ماست دیگه توقع زیادی هم نیس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد