حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

چی بگم والا (قسمت آخر)

دیشب واس بار اخر بهش تل زدم و صاف و پوست کنده حرفمو بهش زدم.

بهش گفتم با این شرایطی که داری خانواده م به هیچ عنوان رضایت نمیدن و راضی نمیشن و از همه مهمتر خود منم راضی نیستم

راضی نیستم که همسر ایندم هزار تا درد و بدبختی داشته باشه، آخه دلم به چیت خوش باشه.

اوایل گفتم شاید مرور زمان درست بشه و بهت فرصت دادم ولی تو این سه ماه که تبدیل به شش ماه شد تغییری احساس نکردم و تو نمی تونی که اون ادمی باشی که بتونم بهت تکیه کنم

و همش میگفت می تونم درکت کنم و منم گفتم درک تو برای من کافی نیس ، درک به تنهایی باعث ارامش نمیشه

اگه پول نباشه هیچی درست نمیشه

والا بخدا نمی دونم چرا بعضیا فیلم هندی نگا میکنن و فکر میکنن که همدیگه رو دوس داشته باشن دیگه تمومه

اینبار پا رو دوس داشتن هایی که داشتم گذاشتم و جوابو بهش دادم

اولش نمی خواست قبول کنه که کسی که نگرانشه ، کسی که دوسش داره دیگه نباشه ولی دیگه ادامه دادن به یه رابطه ی پوچالی فایده ای نداشت

ادم پولکی نیستم ولی اگه جای من بودی و طرف، افسرده و مریض و بیکار باشه و واس خانواده بی فکرش درست نشده حالا واس من درست میشه

---------------------------------

خودی نوشت:

ببخشید اگه اصطلاح خانواده بی فکرش رو بکار بردم واس اینه که دو سال پیش داداشش بزرگشو تو یه حادثه ای از دست میده و ایشون هم ضربه روحی شدید میبینن و به جای اینکه خانواده ش کمک کنه که روحیه اش بهتر بشه رفتن تو تمام گوشه و زوایای خونشون یه قاپ بزرگ شده از مرحوم گذاشتن که اینم زخمش تازه تر شه. اون خونه حالت قربوستون به خودش گرفته و هیچ شادی و خوشی نداره.

درسته غم بزرگیه ولی زندگی در جریانه و باید ادامه بده. اگه دوس نداره ادامه بده پس چرا به خودش جسارت اینو داد که کسی رو داخل این دایره عشقیش کنه. مگه من دفتر NOTE BOOK شم

نظرات 3 + ارسال نظر
ربیا 1394/09/17 ساعت 12:40 http://www.rebia.blogsky.com

سلام
برات متاسفم. نه به خاطر تصمیمت چون هر ادمی اختیار خودشو داره.
به خاطر لحن زشتت و به خاطر نوع درکت از مسایل...
به هزار و یک دلیل منطقی(اتفاقا اگه خیلی ادعای منطقی زنگی کردنت میشه)
...

سلام
لطفا برای من متاسف نباش
برای پسری متاسف باش که 35 سالشه و تا حالا به خودش زحمت نداده که تلاش کنه که حتی یه دونه گوشی موبایل از خودش داشته باشه
واس خانواده همون پسر متاسف باش که پسرشون 35 سالش شده و براش استین بالا نزدن و منتظرن که ببینن خودش چه غلطی میکنه
من تا جایی که راه داشت کمکش کردم که بهتر شه ولی انرژیش انقدر منفیه که نمی دونم اصلا چرا پا پیش گذاشت که دختر مردم رو بدبخت کنه
آیا وسط پیشونی ما نوشته شده که باید بدبختی بکشم و بدبخت باشم
من خودم انقد سختی کشیدم و بدبختی دارم که به دوش کشیدن بدبختی یه نفر دیگه برام سخته
فردا پس فردا چرا بچه ای بوجود بیاد که از هردومون بدبخت تر باشه
لطفا ازین زاویه هم نگا کنی بد نیس

حسام 1394/09/19 ساعت 22:00

سلام؛
من فکر می کنم تصمیم در مورد زندگیِ آینده یک مسئله کاملاً شخصی هست.البته این زندگی آینده بر اساس آنچه ما از زندگی میخوایم ساخته میشه.
ضمناً فکر می کنم شما مجبور نیستی همه را برای تصمیمی که می گیری توجیه کنی.چون همه توجیه نمی شن.

توجیه نکردم فقط خواستم یه کوچولو توضیح بدم
زندگی همه ما یه جورایی عین همه .
بعضیا شاید تجریباتی داشته باشن که با شنیدنش شاید کمکی بشه برای انتخاب هایی که داریم

حسام 1394/09/19 ساعت 22:03

راستی فکر می کنم در بیماری های روحی و روانی همراهی و همکاری اعضای خانواده بسیار تأثیر گذاره.در واقع هر یک از ما در طول دوران زندگی بصورت متناوب با شدّت و حدّت گوناگون دچار افسردگی میشیم...

امیدوارم هر چه زودتر ایشون هم بهبودی پیدا کنن و اوضاع روبراه بشه..

البته خانوادشون زیاد دوس ندارن که این شرایط به شکل سابق برگرده
و این دو سال هم خودشون و هم پسرشون رو بیچاره کردن
بعضی وقتا خودمو سرزنش میکنم که چرا تنهاش گذاشتم ولی اینجا یه شهر کوچیکیه و هزار تا حرف و حدیثه
حالا یه چیزای دیگه ام پیش اومد که نشد بگم
ان شالا حالشون بهتر بشه و براشون ارزوی خوشبختی دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد