حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

دل و دماغ این روزای من

از وقتی که اینترنت قط شده کار خاصی ندارم. یه بازی جورچین کلمات  رو گوشیم نصب کردم  و تا مرحله 76 جلو رفتم و کلی وقت آزاد دارم و می تونم از فردا زبان خوندن رو شروع کنم

از دوستام شنیدم که نت بعضی استانها وصل شده منم واس اینکه بغهمم نت مام وصل شده تو نت گوگل رو سرچ میزنم. ولی نت واس ما همچنان قط هستش

دلم واس دوستای مجازیم تنگیده خو

کاش حداقل یه ساعت خاصی نت آزاد بود یا مثلا میگفتن یه روز در هفته نت آزاده

خوب دیگه وقت خوابه شبتون بخیر



قسمت آخر منو و کیوان

حوالی 22 شهریور ماه که راهی شمال شدیم ینی صبح ساعت 6روز جمعه

هفته قبلش 18 و 19 ام تعطیل بود و دلم خبر میداد که کیوان برگشته واتس آپ بهش پیام دادم ولی خبری ازش نبود تا اینکه پنج شنبه آخرای شب بود که دیدم دو تا تیک پیام زده شده ولی آبی نشده بود و این نشون میداد که اینترنت وصل شده ولی پیام منو نخونده بود.

تا اینکه جمعه اول صبح راهی شدیم نزدیکای بیجار بودیم که کیوان ....

(یه شماره ثابت داشتم که به کیوان نداده بودمش و حدود یه ماه قبل واس اینکه جواب منو نمیداد مجبور شدم اون خط رو روشن کنم و بهش تل بزنم ولی جواب نداد. منم تلگرام اون خط رو روی گوشیم نصب کرده بودم و عکس و مشخصات رو واسه اکانت های سیو شده خودم فعال کرده بودم)

نزدیکای بیجار بودیم که کیوان به همین خط ثابتم تو تلگرام پیام داد و نوشت سلام

منم خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم اون از دیشب برگشته و به جای اینکه به من پیام بده به شماره ناشناس پیام داده اولش خواستم جوابشو ندم ولی نمی دونم چی شد که شیطون رفت تو جلدم و جواب سلامشو دادم

+ سلام بفرمایید

- شما تل زدین و شماره شما تو اکانت من ذخیره شده

+من گوشیم یه ساله خاموشه از کجا به شما تل زدم

- شما منو میشناسی

+ نه من شمارو نمیشناسم و محاله به شما تل بزنم

- بچه اینجایی؟

+ خیلی باهوشی از رو پیش شمارم میگی دیگه 

- خدایش منو نمیشناسی

+ نه نمیشناسم لطفا پیام ندین

ازون اصرار و از من انکار ولی انگاری گوشش بدهکار این حرفا نبود تا اینکه گفت خودتو معرفی کن و منم یه اسم الکی گفتم و خواستم ببینم که آخرش دنبال چیه بعدش ازم عکس خواست. داشتم بیشتر و بیشتر ازش متنفر تر میشدم ولی حالا بازی رو شروع کرده بود که اصلا نمی خواستم ادامه بدم یه عکس دختری براش فرستادم کلی کیف و به به و چه چه کرد و دوباره ازم عکس خواست خلاصه سه تا عکس دیگه رو فرستادم و این دنبال چیزی بود که نفرت من رو بیشتر میکرد. خلاصه پیشنهاد داد و گفت بیا بیرون با هم یه حال اساسی رو ببریم و ازون جایی که تو مسیر بودم و خط و آنتن گوشی میرفت بهش گفتم بعدا پیام میدم.

تو ماشین بغضم گرفته بود آخه چرا این اینجوری شد؟ آخه چرا من؟

اصلا دیگه مسیر رو احساس نمیکردم و یادم نمیاد کجا وایسادیم که نهار بخوریم. خسته و کلافه بودم

واس استراحت تو یه شهر موندیم و  بهش پیام دادم و اونم دوباره گفت بیا بیرون و...

منم گفتم بریم یه کافی شاپ که چنین و چنان ولی اون مخالف بود که تو جمع این حرکات رو دوس ندارم و اینکه ادامه داد کاش ماشینی جایی بود که  بتونم تو ماشین ...

منم به تخیلاتش شاخ و برگ میدادم . از خودم بدم می اومد که هنوز طرف رو نشناختم در حالی که میخاستم باهاش ازدواج کنم

تا اینکه چون قرار بیرون رفتن اوکی نشد دوباره ازم عکس خواست. نتونستم به کارم ادامه بدم میترسیدم که یه حرفای دیگه ای بزنه و همه تصوراتم رو خرابتر کنه.

این بار عکس واقعی خودمو فرستادم چنان گرخید و ترسید که نگو. حرفی برای گفتن نداشت نمی دونست کارشو چطوری توجیح کنه گفت کار دارم بعدا بهت پیام میدم.

نمی دونم از کسی مشورت گرفته بود یا خودش نشسته بود که چه خاکی به سرش بریزه. بعد یه ساعت پیام داد و گفت فلانی بابت اتفاقی که افتاد خیلی ناراحتم و دنبال مقصر نیستم و شرایط روحی من خیلی داغونه و اینکه خونه ما بلبشویی شده . منم خیلی نگران شدم فک کردم خاله ش که سرطان داشته ، فوت شده براش پیام فرستادم گفتم فقط بگو خاله ت حالش خوبه؟

نوشت اون حالش خوبه ولی داداشم قصد خودکشی داشته و این باعث نگرانی ما شده. هنوز تو کتم نمی رفت که داداشش قصد خودکشی داشته و این میخاسته با یه دختر بره عشق و صفا. 

براش نوشتم که کارت اصلا منطقی نیس  و نمی تونم درک کنم و برات ارزوی بهترینا رو دارم و بدون اینکه ازش گله ای داشته باشم یا بشینم دعا و نفرینش کنم ازش خداحافظی کردم. اونم در جواب نوشت ممنون بابت خوبیات و ببخش ازینکه نتونستم خوبیهاتو جبران کنم.

و داستان به همین مسخره گی تموم شد و من یه هفته که تو سفر بود اصلا نفهمیدم که چی شد و چند روز اونجا موندیم. حالم بدجور گرفته شده بود حتی جوری شد که به آجیم که خیلی فرسنگها از هم فاصله داریم بهش تل زدم و نشستم براش کلی داستان رو تعریف کنم . طفلی انقد شوکه شده بود که نمی دونست خوشحال باشه که ازینکه دستش رو شده یا ناراحت باشه که دوباره آبجش شکست خورده


دلم لک زده واس یه بار دیگه ببینمش

دو ماه خدمت آموزشی کیوان تموم شد و یه هفته بعدش برگشتن تا اینکه اماده بشن واس مابقی خدمت به سربازی

یه روز قبل رفتن به سربازیش بود که با هم رفتیم بیرون و اتفاقا روز خوبی بود. شانس ما اون روز نم نم بارون می اومد اونم اوایل شهریور

ازینکه دو سال نمی تونستم درست و درمون ببینمش بیشتر ناراحت میشدم ولی چاره ای نبود. ازین طرف تمام سعی و تلاشمو کردم که بتونم یه پارتی گیر بیارم که بتونه از مریوان به اینجا انتقالیشو بگیره ولی نشد که نشد

من سوم شهریور روز یکشنبه بود که برای اخرین بار دیدمش. موقع خداحافظی کلی سفارش کردم که مواظب خودش باشه و قبل از سفر بهم تل بزنه و موقعی هم که رسیدی بازم خبرم بده

روز دوشنبه ساعت 9صبح بود که گفت دارم میرم و... انگاری قلبم از جاش کنده میشد دلم بد جوری گرفت ولی به روی خودم نمی آوردم. تا مریوان همش دو ساعت راه بود ولی دیگه ازش خبری نشد سه شنبه اومد و تموم شد تا اینکه چهارشنبه عصر دیدم یه شماره ناشناس تل میزنه منم ازونجایی که شماره ناشناس جواب نمیدم، طبق معمول جواب ندادم تا شب چند شماره ناشناس تل زدن ، فکرشو نمی کردم که کیوان باشه بعد اس ام اس زد که کیوانم و جواب بده

منم ازونجایی که از دستش عصبانی بودم که بعد دو روز چرا دیر زنگ زده و چرا با هزار شماره به من تل زده ، کمی با دلخوری باهاش حرف زدم و با عصبانیت بهش گفتم معلومه کجایی و چرا پیدات نیس مگه بهت نگفتم که موبایل خودتو همراهت ببر...

انقد با خونسردی جواب داد و یه جورایی براش مهم نبود که مثلا چی شده،  که بیشتر کفریم کرد

و اون اخرین تماس تلفنی هم بود که انجام شد

روز بعد با همون آخرین خطی که باهاش حرف زدم تماس گرفتم ولی در دسترس نبود. روز شنبه هفته بعد بازم تل زدم ولی بازم دسترس نبود. روز یکشنبه به تمام شماره تلفن هایی که اون روز بهم تل زده بودن تماس گرفتم  خیلی جالبه همه جواب دادن و گفتن کیوان رو نمی شناسیم و اشتباهه و مجبورا دوباره با همون  خط آخری تماس گرفتم که  بازم در دسترس نبود. خیلی دلم واسش تنگ شده و نگرانم ازینکه نکنه براش اتفاقی افتاده باشه.


سربازی رفتن کیوان

9خرداد بود که پدر و مادرم بعد از هفت ماه دوری برگشتن

کادو و سوغاتی هم بماند که سنگ تموم گذاشتن

دیگه خبر خاصی نبود تا اول تیر ماه که کیوان اعزام شد سربازی . روز قبلش با هم رفتیم بیرون واس خداحافظی.

دو تا ازین شیرینی های (کیک دسری) گرفته بودم و یه بسته شکلات گرفتم که با خودم ببرم. هر قدم که بهش نزدیک میشدم ، دلتنگی منم بیشتر میشد

با هم رفتیم یه کافه و یه نوشیدنی سفارش دادیم. بعدش از هم خداحافظی کردیم وقتی رسیدم خونه نتونستم با کسی حرف بزنم و رفتم تو اتاقم و های های گریه کردم.

هیچی دیگه کیوان اعزام و شد و رفت و گوشیش رو خاموش کرد. روز اول تو پادگان بود و بهم تل زد ولی روزای بعد ازش دیگه خبری نبود و من خیلی نگران و دلتنگش بودم.

دیروز حوالی ساعت 5بود  که داشتم زبان می خوندم یهو دیدم که خط قبلی کیوان جوین شد تو تلگرام. تعجب کردم چونکه اگه برگشته بود حتما بهم تل میزد که برگشته .

تو تلگرام فورا پیام دادم که کیوان برگشتی؟ .... ولی جوابی نبود و منم فورا دلیت زدم. خط جدیدشو گرفتم که دیدم بله خاموشه و خبری ازش نیس.

باورم شده بود که برنگشته و لابد خطش دست مادر یا برادرش باشه.

اخر شب ساعت حوالی 11 بود که اس ام اس داد سوسو بیداری؟ اولش جا خوردم ولی بعدش خوشحال شدم و برام مهم نبود که ایا دروغ گفته یا نه!!

اصلا شاید اون نباشه و هزار تا شاید و اما دیگر...

وقتی هم به خودش گفتم گفت من یه ساعته که برگشتم و خبری ندارم احتمالا هک شده

قیافه من

قیافه کیو 

قیافه هکر 

آنچه که بعد از سال 95 تا الان اتفاق افتاد - قسمت 4

اواخر آبان بود که تلگرامو نصب کردمو داشتم تو اکانت هام سرک میکشیدم که چشم به اکانت کیوان افتاد

ازش کلی بی خبر بودم و دوست داشتم که ازش خبر بگیرم ولی می ترسیدم که نکنه با رفتار مناسبی رو برو نشم

دو شب گذشت تا اینکه گفتم حالا یه سلام میکنم یا جواب میده یا نمیده

با یه شماره دیگه شانس خودمو امتحان کردم، براش نوشتم:

+سلام
- سلام ببخشید شما؟

+ من یه آشنام 

- ببخشید من نمیشناسمتون اگه خودتون رو معرفی نمی کنید که بای

+ من ناپلیارم

- ااااااااااااااااااااااااای وای ناپلیار  خوبی؟ سلامتی؟ بخدا خیلی خوشحال شدم ازت بی خبرم از وقتی دلیت اکانت زدی ازت خبری ندارم. کجایی دختر؟

انتظارشو نداشتم که اول بشناسه و دوم اینجوری خوب برخورد کنه و نشستم براش تعریف کردم که چی شد 

اولش ناراحت بود که این انتفاقات برا م افتاده ولی دوم خوشحال بود که...

یه هفته بعد از آشناییمون بود که پدر و مادرم راهی سرزمین کانگروها شدن و منم سرپرست خونه. خرجی دست من بود و مواظب از خواهر و برادرم

به سرم زد که منم واس همیشه برم سرزمین کانگروها و اینطوری شد که دی ماه تو کلاس زبان ثبت نام کردم. کلاس عمومی یکم خر تو خر بود از یه ساعت ، 45 دیقه ش خنده و خاطره

عملا چیزی یاد نمی گرفتم . مجبور شدم کلاس خصوصی بگیرم . از همون موقع کلاس خصوصی میرفتم تا همین دوشنبه هفته گذشته.

مدرسم خبر داد که موسسه رو جابه جا میکنیم و برای من سخت بود که دو کورس ماشین برم که برسم موسسه یکم برام سخت بود

دیروز با کیوان هم یه موسسه سر زدیم و قرار شد که امروز با مدرسش حرف بزنیم ببینم می تونه وقت بزار یا نه

رابطه ام با کیوان بدک نیس. کیوان رو نمی تونم بشناسم، خیلی سخته

نمی دونم چون میدونه من دارم میرم تصمیم گرفته با من ازدواج کنه یا واقعا چی؟

ما هیچ حرف مشترکی نداریم و از هم شناخت ندارم فقط کیوان قربون صدقه بلده که من از قربون صدقه زیاد حالم بهم میخورده

نمی دونم واقعا عشق و محبتش واقعیه یا نه

نه که گفتن دوستت دارم زر مفت و زیادی، ادمی که بخواد واقعا بگه باورم نمیشه

خلاصه اینکه خاطرات تقریبا به روز شده و امروزم که 2خرداده

و خبر آخر اینکه یه هفته دیگه مامان و بابام برمیگردن

آنچه که بعد از سال 95 تا الان اتفاق افتاد - قسمت 3

روز به روز علاقه م بهش کمرنگ شد تا اینکه یه هفته اینجا براش اسکان گرفتم که بره درست حسابی دنبال کار

ولی میدیدم بیشتر اومده که تفریح کنه و بیخیاله

هر چی هولش میدادم که پی کار رو بگیره ولی کاملا بی خیال

بابام فرصت 4ماهه بهش داده بود که با خونه و وسایل برگرده اینجا

تقریبا دو ماه ش با مسخره بازیش تموم شد. کاملا ازش سرد شده بود. اونم برگشته بود شهر خودشون و هر چی بهش تل میزدم یا خونه فامیلشون بود یا با دوستاش

تو تیر ماه واس این که این فشارات روحی بخوابه و جعفر انگیزه بگیره که دوسش دارم براش تولد گرفتم

درسته از هم کلی فاصله داشتیم ولی براش کیک سفارشی گرفتم . خودش که انقد خوشحال شده بود که فکرشو نمی کرد.

 تا حالا کسی براش تولد نگرفته بود و می تونستم خوشحالی رو تو صداش بشنوم.

تیر هم گذشت و مرداد هم با بی خیالیش گذشت تا اینکه شهریور قاطعانه باهاش حرف زدم و بهش گفتم جعفر تو می دونی بابام با چه مخالفتی رضایت داده و الان 6ماه میگذره و تو این مدت خبری ازت نبوده و خانواده کلا ازت ناامید شدن. 

دیدم دیگه زده بر طبل بی عاری و بی خیالی، حتی تولد منو هم یادش نبود. برگشت بهم گفت بیا عروسی کنیم قول میدم که سعیمو بیشتر کنم.

تو دلم گفتم مگه دیونه م که خودمو تو چاه بندازم و...

با این همه مشکلات و مشغله فکری که داشتم تو شهریور 97 تونستم از پایان نامم دفاع کنم (لازمه به ذکره که من ارشدم رو با سه ترم تموم کردم ینی با دفاع میشه سه ترم) اونم با معدل 17/58 با موفقیت

مهر تماس تلفنی باهاش رو کم کردم تا اینکه 1 آبان یه پیام به تلگرامم اومد که خانوم فلان لطفا مزاحم رابطه ما نشو من نامزد جعفر هستم و ...

اولش اهمیت ندادم گفتم شاید خودشه میخاد حرصمو در بیاره جوابشو ندادم تا اینکه عصری بهم تل زد و گفت اگه کسی بهت پیام دادبا این مضمون و فلان لطفا بلاکش کن اون پسر عمومه میخاد باهات شوخی کنه.

حرفاش یکم سنگین و احمقانه بنظر میرسید ولی کنجکاویم رو تحریک کرد که بهش پیام بدم و...

خلاصه بگم که اقا با  این خانوم تو شهر خودشون تو رابطه بود و من بوقی بیش نبودم تمام کارام حماقت بود و با کارای احمقانه خودم اشک میریختم.

جالبه جعفر از رو نمی رفت و انکار میکرد. بهش گفتم همه چی تموم شد و بیا با بابام حرف بزن. بابام دو کلمه باهاش حرف زد و تموم و منم حلقه و وسایل رو بدون کم و کاستی بهش تحویل دادم.

ازش متنفر بودم ، جعفر هم فیل ش یاد هندوستان کرده بود و تازه فهمیده بود که چه کاری کرده

یه ماه گوشی م خاموش بود و با احد و ناسی حرف نمی زدم.

بعد مدتی باغ خودمون بودیم که یکی از فامیلای بابا اومدن باغمون.

به پسری داشت متولد 70 به اسم مهران، پسر خوب و سنگینی بود اونم ارشد حسابداری داشت و تو یه شرکت حسابرسی تو تهران کار میکرد.

هر چه به خانوادم گفتم که نمی خوام ازدواج فامیلی رو و دوم اینکه چند سال ازم کوچیکتره ولی باز گوش نکردن. 

قرار شد من یه هفته با مهران حرف بزنم ببینم تفاهم داریم یا نه

ازونجایی که ازم کوچیکتر بود روزای اول سخت بود باهاش مچ بشم احساس خوبی نداشتم ولی چون شرایط دانشگاه رفتن و شرایط کاریش یه جوری بود که از خانواده دور بود میشد فهمید که مستقل ه و بلده با زندگی چه جوری برخورد کنه

مهران یکم حساس بود سر اینکه تو محیط کار نخندی و مهم تر اینکه دوست داشت کار نکنم. 

یه هفته وقت مون تموم شد و قرار شد یه روزی رو مشخص کنیم واس نامزدی و اینکه  مهریه اینا رو هم مشخص کنیم . تو شب نشینی کلی حرفای بی ربط و نامربوط رد و بدل شد. اصلا حرفایی نبود که ما تو اون یه هفته حرف زدیم.

مثلا اینکه نخودی حق نداره که بره سرکار چون کمرش درد میگیره ، دستای نازکش خط میفته و...

انگار در و دیوار خونه بهم فحش میدادن. منم اعصابم خیلی خرد شد.

بابام همون لحظه گفت میوه و شیرینی رو بخوریم ودیگه بحثشو نکنیم.

حوالی یک شب بود که رفتن. همون لحظه به مهران پیام دادم و گفتم متاسفم برای خودم که این یه هفته فک م رو درد اوردم و با دیوار حرف زدم ...

روز بعدش پیام داد و گفت نمی خوای دوباره فکر کنی؟ گفتم نه من دیدم که تو تابع مادر و داماد و خانواده ای و نمی تونی تنهایی تصمیم بگیری.

مهران هم تموم شد و کم کم اواخر آبان بود که...

آنچه که بعد از سال 95 تا الان اتفاق افتاد - قسمت 2

یکی اومد تو pv و پیام داد و بعد از سلام و احوالپرسی که شما خوبین و از کجایین و به کجا میرین

به تاریخ میلادی یادمه که اولین اشناییمون افتاد 8مارس ینی روز زن 

اسمش جعفر بود و متولد 62 و قیافه نسبتا خوبی داشت.

دیگه درس خوندن رو با شوق و ذوق دیگه ای می خوندم. بهش عملاً علاقمند شدم و دوسش داشتم 

ازین طرف دانشگاه خودمون هم  پسری بود که نگاه میکرد ولی نگاهش با بقیه فرق داشت. اسمش کیوان بود متولد 69 و قیافه نسبتا معمولی.

رابطه منو جعفر تقریبا جدی شده بودتا  اینکه خونواده ها رو در جریان گذاشتیم.

پدرم شدیداً مخالف بود ولی ازونجایی که خوشحالی منو میدید و مادرم باهاش حرف زد، بالاخره راضی شد که خانواده  پسره بیان خواستگاری

پدر و مادر جعفر از هم جدا شده بودن و جعفر با یه برادر عقب افتاده ش با مادرش زندگی میکرد. یه برادر دیگه اش هم ازدواج کرده بود.

از زن باباش هم دو داداش و یه خواهر داشت که یکی از داداش و خواهرش هم ازدواج کرده بودن.

از طرف دیگه کیوان به بهانه های مختلف بهم پیام میداد، یه بار واس جزوه، یه بار واس نمونه سوالات و ...

خلاصه روزگار گذشت  تا 4فروردین 97 ، خونواده جعفر اینا تصمیم گرفتن که بیان خواستگاری و ازونجایی که مسافت دور بود تصمیم بر این شد که همون روز بریم و حلقه و وسایل ها رو بگیریم.

همون روز حلقه و وسایل ها رو گرفتیم و شب ش مراسمات انجام شد. البته با این شرایط که جعفر برگرده اینجا و برای خودش کاری دست و پا کنه

خلاصه اونا برگشتن و تعطیلات عید تموم شد.

کیوان چند روز بعد نامزدیم پیام داد که مثلا چند تا سوال درسی بپرسه، که بهش گفتم نامزدی کردم و لطفا مزاحم نشو.

طفلی انتظار شنیدن این حرفو نداشت و پرسید کی و چه کسی؟

منم گفتم یکی از همکلاسیامون. بیشتر آتیش گرفت و اعصابش خیلی خرد شد.. تازه علاقشو بهم ابراز کرد ولی دیگه فایده نداشت

جعفر برگشت اینجا و یه روز با هم دنبال کار گشتیم. جعفر تا به امروز هیچ کاری انجام نداده بود و سابقه کاری نداشت. هیچ حرفه ای هم بلد نبود . به تمام آجیام سپردم که دنبال کار باششن براش.

جعفر آدم کاری نبود و من تو این مدت داشتم حرص میخوردم. خیلی ادم ریلکس و خونسردی بود و نمی دونستم تو فکرش چی میگذره و دنبال چی بود. 

روز به روز علاقه م بهش کمرنگ تر شد

آنچه که بعد از سال 95 تا الان اتفاق افتاد - قسمت 1

مهر 95 بود که بالاخره ارشد قبول شدم

حالا بگو کجا؟؟!

بله سراب (شهرستان های آذربایجان شرقی) از یه طرف خونواده اجازه نمیدادن و از طرفی هم شاغل بودم و کارمو از دست میدادم

اجیم دنبالش بود که بتونه  انتقالی منو بگیره ولی متاسفانه امکانش نبود

میگفتن باید حتما یه ترم رو سراب باشه که بتونیم انتقالی بدیم

من ترم اول رو بیخیال شدم ولی از طریق سایت درخواست انتقالی رو نوشتم که بالاخره بعد یه ترم جوابش اومد که بهت نمی تونیم انتقالی بدیم ، بلکه با مهمان دایم موافقت میگردد.

مهمان چیه که دائم و موقت باشه!!!

خلاصه از هیچی که بهتر بود

من ترم اولم افتاد بهمن 95. ولی باید با چارت خود سراب هماهنگ می بودم و همه درسا رو هماهنگ برمیداشتم

خلاصه تو گروه تلگرامی سراب اد شدم و داستان ازینجا شروع شد

چارت اینجا رو با اونجا که مقایسه میکردم ، میدیدم که یه درس دو واحدی بیشتر باید بخونم

و اونم درسی نبود به اسم زبان تخصصی

منم که کلا  از بحث زبان تعطیل.

هر چی با مدیر گروه حرف میزدم ، متوجه نمی شد تا اینکه یکی اومد تو pv و پیام داد...

بالاخره شد آنچه که میخاست که بشه

از فارغ التحصیل شدن من تا به الان تقریبا 5سال میگذره و اگه درست حواسم باشه تا حالا 3بار شرکت کردم و متاسفانه چون این سه سال رو فقط شهر خودمون زدم (ظرفیت و پذیرششون کم بوده) قبول نشدم

ولی امروز  بعد از کلی انتظار آخرش غول هویلا رو شکست دادم. ارشد حسابداری قبول شدم حالا بگو کجا؟؟؟؟

ارشد حسابداری اونم واحد سراب آذربایجان شرقی

آذربایجان شرقی کجا و من کجا

همه این داستانا به کنار...

بابام اجازه نمیده که برم

از طرف دیگه هم قول دادن که انتقالی  منو دنبال کنن که بتونم شهر خودمون ادامه بدم

حالا تا ببینیم بعدش چی میشه

از دست کارای بانی خسته شدم

تقریبا یه سال و دوماه از آشنایی منو بانی میگذره

ازینکه ادمی کاملا خونسرد بود بدم می اومد. همه چی رو به بار مسخره گی میگرفت. بعضی وقتا جیم میزد و محو میشد و بعضی وقتام که بود تو لاک خودش بود. هر وقتیم که تل میزدم که حالشو بپرسم ازم میخاست که بریم کافی شاپ و حرف بزنیم (مثلا حرفای جدی) ولی انقد مسخره بازی درمیارد و حرف تو حرف میشد که حرفای جدی زده نمیشد.

منم دیگه کاسه صبرم لبریز شد و همین چهارشنبه رک و راست همه چی رو براش تعریف و توضیح دادم که نمی تونم عین زنبیل هر جا که میگی بیام . کارشم همون جوری باقی موند. نتونست کاری پیدا کنه  که درآمد داشته باشه. تازه باباش بهش قول داده بود که براش یه پراید بخره اونم نمی دونم راست گفته یا نه

دیگه هیچی برام مهم نبود و هر حرفی که تو دلم مونده بود رو بهش گفتم و تا آخر ماه بهش فرصت دادم که تکلیف خودشو خودمو روشن کنه و ازش خداحافظی کردم

فک کنم براش بد نشد آخه تا خداحافظی کردم فورا رفت و پشت سرشم نگاه نکرد

اصلا مهم نیس. چون میگذرد خیالی نیس