حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

واس اولین بار ترسیدم

تا الان که بیست و اندی سال از زندگیم میگذره تا حالا از جنس خودم نترسیده بودم تا اینکه امشب ساعت 7:30 دیقه شب کارم تموم شد.

اومدم سر خیابون که ماشین بگیرم ولی خبری از تاکسی نبود

یه پراید مشکی از جلو پام رد شد و حرکتش رو آهسته کرد. شیشه های ماشین کاملا بخار گرفته بود و نمی تونستم دقیق تشخیص بدم که راننده اش کی می تونه باشه

یه 5متری جلو رفت و ترمز گرفت. با گوشه چشم حرکت ماشین رو چک کردم و در حالی که به سمت ماشین در حرکت بودم ولی نگاهمو به پشت سر چک میکردم. هوا سرد بود و دستام یخ کرده بودو در حالی که با دست راستم دو تا دفاتر قانونی دستم بود  به راهم ادامه دادم.

تقریبا یه متری به ماشین مونده بود که متوجه شدم که راننده شیشه رو میزنه پایین.

بگی نگی یکم ترسیده بود ولی نمی دونم چرا راننده رو کوتاه تر از سطح صندلی ماشین (پشتی سر) میدیدم . دیگه کاملا به ماشین نزدیک شدم و دیدم که راننده پرایده یه دختره و سر خودشو یکم کشیده بود پایین و منو صدا زد.

برگشتم گفتم:

+  بله با من هستین؟

- بیا سوار شو هوا سرده

+مرسی مزاحم نمیشم شما بفرمایید

- بیا سوار شو دیگه تعارف نکن. مسیرت کجاست؟

+ تعارف ندارم و مسیر منم دوره و فلان جا فاز 1 میشینیم

- خو بیا سوار شو منم فلان جا میشینیم ولی فاز 4

حرفشو قط کردم و گفتم :

+ دیدی مسیرمون یکی نیس و مزاحمتون نمیشم.

 ازون اصرار و از من انکار. پشت صندلی کلی وسایل بود و نمی شد که بری عقب بشینی. واس یه لحظه خوف گرفت منو و هزار تا فکر وحشتناک و جنایی زد به سرم که نکنه اصلا پسر باشه و گریم کرده و این داستانا دیگه

خلاصه 7 تا 8 دقیقه اصرار زد و منم با لحنی تندتر گفتم:

+  نمیام آغا جان شما بفرمایید دیگه

- میترسی؟ از چی میترسی؟ بیا سوار شو دیگه

+ نمی ترسم . آره خو چرا نترسم. نمیام سوار نمیشم 

به راهم ادامه دادم و اونم از کنارم رد شد و یه بوق زد و بازم به راهش ادامه داد ولی بازم اروم میرفت و یه خورده رفت و دید که من وایسادم دیگه رفتش.

اینبار یه پژو آردی خطی بوق زد و سوار شدم ولی این دفعه هیچ ترسی احساس نکردم و بعد ازینکه کرایه رو دادم و پیاده شدم همش میترسیدم که نکنه دختره دنبالم بوده باشه. اصلا نمی دونم کی بود و چی میخاست

آدم نباس به چشم خودش اعتماد کنه. مثلا شاید اگه سوار میشدم یه اتفاقی برام می افتاد که دیگه نتونم  بیام وب و ازون مهمتر ارشد دانشگاه آزاد شرکت کنم

اهان یادم رفت بگم دانشگاه آزاد هم ثبت کردم  و هزینه اینم 70400 تومن شد و امتحانش هم افتاده 6 تا 8 خرداد 95. تا حالا 100 تومن هزینه ثبت نام شده.

مشغول تست کار کردن درس حسابداری صنعتی هستم. لطفا دعا فراموش نشه


انتخاب یه مسیر اشتباهکی

ازونجا که امسال تصمیم گرفته بودم که حتما ارشد شرکت کنم و خودی از خودم نشون داده باشم، تا اینجا بماند و دیشب تو اخبار اعلام کردکه دفترچه ارشد رسیده و بشتابید بشتابید ، این هم بماند.

قبل ازینکه از تلگرام deactive بزنم به تمام بچه های گروهم گفتم که امسال ارشد شرکت میکنم اونم دانشگاه آزاد و با سراسری میونه خوبی ندارم پس چرا بی فایده پول بدم. و کلی هم قیافه گرفتم واسشون :))

خوب منم با دیدن اخبار،  از هول اینکه نکنه هزار تا بلای آسمونی سرم آوار بشه سریع رفتم و ثبت نام کردم.

همون اول بسم اله گفت که باید کارت خرید 12 رقمی رو بزنی و مجبوررم کرد که برم اول پولشو بدم اونوخ. 3تا گزینه داشت: اولی گفته بود هزینه ارشد 30هزار تومن دومی گفته بود اگه انتخاب اولتون قبول نشدین غیر انتفاعی و پیام نور اینا رو بزنم و سومی گفته بود اس ام بیاد و اینا

گزینه دوم رو دیدم تو دلم گفتم خو چه ربطی داره ادم دانشگاه آزاد شرکت کنه ولی بتونه پیام نور و غیرانتفاعی هم شرکت کنه. تا اینجاشو نمی تونستم حدس بزنم که اینا با هم چه ربطی دارن. 

گزینه اول رو زدم و دیدم گفته هزینه اش 30تومن دیگه مشکوک شدم و گفتم چرا انقد هزینه اش کمه (نسبت به پارسال)

داداشم گفت نه درسته بزن خو شاید هزینه ها رو آوردن پایین

اهان یادم رفت بگم من به حول قوه الهی عینکی شدم و بدون عینک خوندنی ها برام مشکله و داداششم رو گذاشتم کنار دستم که بلکه مطالب رو برام بخونه که بتونم شرکت کنم

همینجوری مسخره بازی جلو رفتیم و گزینه ها رو کامل کردیم و رشته رو زدم و در پایان مشخصاتمو تایید کرد و برام ارزوی موفقیت کرد. (دروغ گفتم اصلا بیشعور بود و برام ارزوی موفقیت نکرد)

بعد سریع زنگ زدم به خواهرم که من کار ثبت ناممو انجام دادم و توام برو ثبت نامتو انجام بده.

آجیم گفت:

+ مطمئنی دفترچه ارشد اومده؟

- اره بابا من خودم الان ثبت نام کردم 

+ نیومده اخه دفترچه ش. چه سایتی رفتی مگه؟

- سنجش دات  اورگ

+ سنجش که واسه سراسریه . ازمون دات نت واس آزاده. خو حالا عیب نداره حتما حکمتی توش بوده پس بشین عین اینسان امسال واس سراسری بخون ایشالا قبول میشی

- 8(    و من گوشی دستم خشک شدو به افق خیره شدم

وای خدایا ببین چه ضرری کردم من. یه بار تو زندگیمون عینک نزدیم هاااااااا

دلم هوای حوایم را کرده

دلم براش یه ذره شده

دوس دارم بهش تل بزنم و بگم دلم براش تنگ شده ولی شاید کار درستی نباشه

شاید اون حسی رو که من نسبت بهش دارم اون نداره

شاید چون عادت داشتم که هر روز این موقع ها بهش تل بزنم اینجوریه

--------((((()))))---------

نخودی نوشت:

این شاید و باید ها گند زده به زندگیم نمیزاره یه کار رو درست و حسابی انجام بدم

یه جورایی پاک پاکم :)

از همون دیشب تلگرام و زوم و ایمو و SOMA و.... دیگه هر چی هر چی که فکرشو بکنی هست و بود و شد و گشت و گردید رو حذف کردم

دفترچه ارشد اومده و دیگه امسال شوخی بردار نیس. حداقل امسال بشینم عین بچه ادم درس بخونم ببینم چی پیش میاد

الان احساس میکنم همون نخودی دو سال پیشم. 

احساس خوبی دارم (این وجدانمه: داره دروغ میگه)

چی بگم والا (قسمت آخر)

دیشب واس بار اخر بهش تل زدم و صاف و پوست کنده حرفمو بهش زدم.

بهش گفتم با این شرایطی که داری خانواده م به هیچ عنوان رضایت نمیدن و راضی نمیشن و از همه مهمتر خود منم راضی نیستم

راضی نیستم که همسر ایندم هزار تا درد و بدبختی داشته باشه، آخه دلم به چیت خوش باشه.

اوایل گفتم شاید مرور زمان درست بشه و بهت فرصت دادم ولی تو این سه ماه که تبدیل به شش ماه شد تغییری احساس نکردم و تو نمی تونی که اون ادمی باشی که بتونم بهت تکیه کنم

و همش میگفت می تونم درکت کنم و منم گفتم درک تو برای من کافی نیس ، درک به تنهایی باعث ارامش نمیشه

اگه پول نباشه هیچی درست نمیشه

والا بخدا نمی دونم چرا بعضیا فیلم هندی نگا میکنن و فکر میکنن که همدیگه رو دوس داشته باشن دیگه تمومه

اینبار پا رو دوس داشتن هایی که داشتم گذاشتم و جوابو بهش دادم

اولش نمی خواست قبول کنه که کسی که نگرانشه ، کسی که دوسش داره دیگه نباشه ولی دیگه ادامه دادن به یه رابطه ی پوچالی فایده ای نداشت

ادم پولکی نیستم ولی اگه جای من بودی و طرف، افسرده و مریض و بیکار باشه و واس خانواده بی فکرش درست نشده حالا واس من درست میشه

---------------------------------

خودی نوشت:

ببخشید اگه اصطلاح خانواده بی فکرش رو بکار بردم واس اینه که دو سال پیش داداشش بزرگشو تو یه حادثه ای از دست میده و ایشون هم ضربه روحی شدید میبینن و به جای اینکه خانواده ش کمک کنه که روحیه اش بهتر بشه رفتن تو تمام گوشه و زوایای خونشون یه قاپ بزرگ شده از مرحوم گذاشتن که اینم زخمش تازه تر شه. اون خونه حالت قربوستون به خودش گرفته و هیچ شادی و خوشی نداره.

درسته غم بزرگیه ولی زندگی در جریانه و باید ادامه بده. اگه دوس نداره ادامه بده پس چرا به خودش جسارت اینو داد که کسی رو داخل این دایره عشقیش کنه. مگه من دفتر NOTE BOOK شم

چی بگم والا (قسمت سوم)

از روز جمعه 22آبان سریع رد بشیم و بیایم به رو ز 7آذر که روز شنبه هستش

تو تلگرام پیام داد که ببخش دو هفته گوشیم خاموش بوده و ازت خبر نگرفتم و من همچنان جواب ندادم و بازم اون حرف میزد و من هی جواب ندادم تا اینکه یه عکس از خودش فرستاد که داغون داغون شده بود. حالش خیلی بد بود و زیر چشاش گود افتاده بود. نتونستم بیخیال شم و نوشتم که چی شده و این چه قیافه ای هستش. و داستان دیگه ای رو شروع کرد که بعد ازینکه "داستان قسمت دوم"  تموم شده من بدجوری شوکه شدم و حالت افسردگی گرفتم و تشنج کردم و...

عکس داداشش رو فرستاد که پارسال فوت شده و این قضیه هم افسردگیشو دو برابر کرده و شب و روز نداره و همچنین سرترازین 50 و گلونازپام و توپیرامات آریا 100 هم مصرف میکنه. 

تو دلم گفتم اخه خدایا داداشش فوت کرده این چرا دیونه بازی در میاره. خدا رحمتش کنه مگه فقط داداشش این بوده. مرحله اول شوهر یه نفر بوده (ینی زن داشته) بعد پدر یکی بوده (بچه داشته) پسر کسی بوده (پدر و مادر داشته ) و سر آخر  داداشش بوده (خواهر و برادر داشته) همه با قضیه کنار اومدن و فقط این هستش که رو قبر خالی هی زار زار گریه میکنه و مسخره بازی

خو لامصب میگفتی این مشکل رو داری دیگ چرا منو درگیر خودت کردی.

همه چی مسخره بازی شده

" این داستان ادامه دارد"

---------------------

پ.ن:

از بعضی از دوستایی که میان پیام میزارن ، تشکر میکنم. ببخشید که نتونستم بیام وبشون. میبینید که یکم سرم شلوغه امتحاناته (واسه ارشد خودمو آماده میکنم)

چی بگم والا (قسمت دوم)

 شبش پیام داد که بیا تلگرام.

ساعت 10 اینا بود که بهش گفتم میخام یه کار واسم انجام بدی می تونم بهت زحمت بدم. فورا جواب داد تو جون بخواه و هر کاری که باشه

بهش گفتم یه بسته هستش که مال دوستمه و تهران هستن و هر وقت که مسیرت اونورا خورد به دوستم بدیش. اونم حس فضولیش گل کرد که منو دوست تهران و بسته و اینا می تونه چه داستانی با هم داشته باشه و نتوست طاقت بیاره و گفت بگو ببینم داستان این بسته چیه؟!!

نخواستم اذیتش کنم و دلش هزار راه بره و عین بچه ادم تعریف کردم که یه کادو (یه دونه کیف پالتوی چرم) برات گرفتم ولی متاسفانه این اتفاقات افتاده و نتونستم که بهت تحویل بدم.

اولش قبول نکرد و گفت هر وقت دیدمت اون وقت. ولی معلوم نبود که کی بتونم ببینمش و ازش خواستم که قبول کنه که با پیک موتوری براش بفرستم.

خلاصه قبول کرد و گفت ساعت 11 بگو پیک موتوریه بیاد. و ازم خواست که مواظب کادوش باشم و ازش مواظبت کنم.

روز بعدش ساعت 10/5 تل زدم که ببینم بیدار شده یا نه ولی جوابی نبود ساعت یه ربع به 11 شد و بازم جوابی نبود. ساعت 11/15 دیقه شد که یهو گوشی رو از دسترس خارج کرد و بعدش خاموش شد.

پاک کفری شده بود دوس داشتم خودمو لعنت و نفرین کنم که چرا من!!! اصلا چرا اینجوری شد!!

منم بلافاصه بهش اس دادم و ازش خداجافظی کردم اونم با لحن تند. نه که عصبی بودم.

بعدش تو تلگرام هم ازش خداحافظی کردم.

شبش پیام داد که زود قضاوت نکن یه مشکلی پیش اومده که مربوط به خانوادمه و بعد از دو یا سه روز بهم فرصت بده که همه چی رو برات تعریف کنم

 و امروز جمعه هستش و دقیقا فرصت سه روزش تموم شده و ازش خبری نیس

"نمی دونم شاید ادامه داشته باشه"

چی بگم والا (قسمت اول)

یه مدت زیادی نبودم  و نمی دونم از کجا شروع کنم ،  بگم و کجاها رو نگم

بالاخره اول آبان شد. روزی که می تونست و شاید یه روز خاطره انگیز دیگه ای میشد. اول اینکه  روز تولدم بود و دوم اینکه بهرام میتونست یه خبر خوبو بهم بده

ولی متاسفانه معلوم نبود که مشغول چه کاریه و چیکار میکنه. دائم میگفت سرم شلوغه و تو مغازه دوستم هستم و مشغول کارم.

منم میدیدم که دنبال کار و کاسبی هستش خوشحاال بودم

خوشحالیش واس من نبود چونکه چیزی نبود که واسه من چیزی داشته باشه که  بگم واااااااو. ولی واس خودش که سرگرم بشه بد نبود

یه چن روز گذشت و بعد واسم کادو تولد، یه دونه ادکلن خوشبو و شیرین گرفت. خوب دیگه سلیقشم بد نبود با هزار اصرار ازش گرفتم

شاید بپرسی اصرار چرا !!!! چونکه من رفته بودم که همه چی رو تموم کنم و ازش خداحافظی کنم ولی بازم نشد که نشد

تا اینکه ملاقات حضوری کم کم قط شد ینی دیگه بعد ازون روز دیگه ندیدمش و تماس تلفنی هم داشت کم کم داشت کمرنگ میشد شاید روزی یکبار اونم 1دقیقه ای و بعدها دو روز یکبار اونم 2دقیقه ای.

روز 13 ابان روز سه شنبه  ساعت حوالی 1/5بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم بهش تل بزنم و همه چی رو تموم کنم و از این مسخره بازی و قایم باشک بازیهاش خسته شده بودم

ولی متاسفانه خامــــــــــــــــــــــــــــــــــوش

و بازم خامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش

روز چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه و شنبه بازم تل زدم و بازم خاموش . پاک از دستش ناراحت شده بودم و دلیلی نمی دیدم که با من این کارو بکنه. میتونست مثه بچه ادم بگه تموم کنیم و بریم پی کارمون و منم یه جوری خودمو قانع میکردم که اغا نمیخاد و خلاص

اونقدرا بچه نبودم که گریه کنم و بچه بازی در بیارم. سن هر دومون جوری نبود و نیس که نتونیم حرف همو درک کنیم.

هیچی دیگه همون شنبه ساعت حوالی 7 یهو بهم تل زد. منم چون از دستش ناراحت بودم رد تماس میزدم . هی تل زد و من هی رد تماس. تا اینکه پیام داد که لطفا جواب بده کارت دارم و میخام توضیح بدم

 اولش نخواستم جواب بدم چون نیاز نمیدیدم که برام توضیح بده ولی حس فضولی منو وادار میکرد که جوابشو بدم و همون حس مجبورم کرد که جواب دادم

همین که الو گفتم گفت سلام بامرام ببخش این چن مدت نتونستم خبری ازت بگیرم و گرفتار شدم و همچین حرف زد که خر شدم

گفتم خدا بد نده چی شد و اینجوری تعریف کرد که عصر چهارشنبه داشته با دوستاش از خیاون رد میشده که دوستش بر حسب اتفاقی می افته رو یکی ازین افسرهای گشت ارشاد و اون افسره هم قصد اذیت داشته و یقشو میگیره و میگه کوری بچه فلانی و اینا و اینم میخاد جداشون کنه که اینم مشت و لگد میخوره و  بعد جفتشون رو دستنبد میزنن و میبرن و چون چهارشنبه میشه و روز بعد هم دادگاه و این داستانا و روز بعدش هم روز تعطیلی میشه... هیچ کاریش نمیشد کرد و حتی نمی تونن سند بزارن که بیارنشون بیرون .

خلاصه این داستان رو سر هم کرد و دلم براش سوخت که بیچاره چقد بدبخت شده

دیگه حرفی واس گفتن نداشتم

و شبش پیام داد که بیا تلگرا و این داستانا.

"این داستان ادامه دارد"

عین برق و باد گذشت

انگار همین دیروز یا پریروز بود که رفتم سر قرار...

از اونجایی که بهش 3ماه فرصت دادم، زمانی زیاده نمونده. ولی انجوری که بوش میاد تصمیم و هدفش ازدواج نیس. دوس داره همینجوری دوست باشیم و بمونیم ولی من هنوزم سر حرفم هستم و میگم تا اول آبان باشیم و تموم.

همه چی که مسخره بازی نیس

شاید اون هیچ وقت نخاد سر و سامون بگیره من چرا خودمو تباهش کنم

یکم دوسش دارم و بهش عادت کردم ولی دلیل نمیشه که اون هر حرفی بزنه و من بگم چشم

حالا تا دو هفته دیگه ، خیلی وقته. اعتقاد دارم به اینکه اگه یه سیب رو بندازی بالا هزار تا چرخ میخوره تا برسه پایین

امیدوارم که وضع ازینی که هست بهتر بشه

روز موعود

همین پنج شنبه هفته پیش بود 94/5/1

بهم تل زد که میخام ببینمت منم از لحاظ شرایطی جسمی که داشتم نخاستم  مخالفت کنم

بعد از کلاس موسیقی  برگشتم خونه که اماده رفتن بشم مه آجی بزرگم تل زد که بیا خواهر زادتو هم با خودت ببر

منم نیم ساعت مونده بود که برم سر قرار متوجه شده که قراره یکی با من بیاد

بهش تل زدم که یه نفر باهام میاد بنده خدا قبلش ریخت گفت خدایا این کی می تونه باشه که بهش گفتم  نترسید خواهر زاده 10سالمه

هیچی دیگه اومد دنبالمون و رفتیم سر قرار (رفتیم کافی شاپ چاو)

یه جایی دنج و شیک و باکلاس

حالا اون حرف میزد و منم حرف میزدم

ولی هیچی از حرفش حالیم نمیشد

تو حرفاش متوجه میشدم که  خبری از کار کردن ایشون نیس و من باید خرجش بدم و یه جورایی من زن بگیرم و ایشون خانومی کنن

انقدر برام سخت و غیر قابل هضمه که پسری متولد 59 تن لش باشه که بخاد از زنش تو جیبی بگیره

اصلا معلوم نیس که پسر خوبیه یا نه

اصلا به هیچکی اعتباری نیس

نمی دونم خوب بودن یک نفر از کجاش معلوم میشه