حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

حرفای یواشکی یک خانم حسابدار

اینجا مینویسم از زائده توهمات و تخیلات مغزم .

داستان روده ی من

 داستان منو روده ام برمیگرده به سال 94  . دی ماه 94 بود که فهمیدم نفخ دارم و هر غذایی می خورم نمی تونم راحت باشم

دکتر حاجی باقری رو معرفی کردن ایشون 5تا قرص رو پیشنهاد دادن

1. lactocare   -----هر شب

2. مترونیدازول----هر 8ساعت

3. دایمتیکون (یه قرص جویدنی بود) ---- هر 8شب

4. مرازول 20  --- هر صبح 1عدد ناشتا

ویتامین ب رو هم نوشت چونکه پاهام زود به زود بخواب میرفت

دو دوره پیششون رفتم ولی نتیجه ای نداشت

یه اقایی رو معرفی کردن که درمان با گیاهان دارویی رو تجویز میکنن ایشون هم 2بطری عرقیجات  تجویز کرد

1. عرق شیرین بیان

2. عرق کرفس

بازم نتیجه ای نگرفتم و خیلی روده ام اذیت میشد

تا اینکه رفتم پیش دکتر براری و ازمایش H2 رو ازم گرفت و گفت روده ات عفونت داره و چون غذا در روده کوچیک هضم نمیشه مستقیم میفرسته روده بزرگ . و چون روده بزرگ نمی دونه با این واکنش کنار بیاد بنابراین باعث نفخ و باد کردن شکم میشه و اینجوری واسم دارو نوشت

1. تینیدازول 500   --- هر 12ساعت یک عدد

2. بیسموت - شفا 120 ---- هر 12 ساعت 2عدد

3. نورتریپتیلین 10 --- هر شب یک عدد

و بعد از یک دوره 15 روزه بهتر شدک

ناگفته نشه که من با لبنیات سازگاری نداشتم تا اینکه کم کم بهتر شدم

و بعد از دوره 15 روزه بازم رفتم واس ویزیت و دکتر گفت بهتر شدم و بازم برام نسخه پیچید

1. نورتریپتیلین 10 --- هر شب یک عدد

2. دی سیکلومین 10 --- هر 8ساعت یک عدد  --- واس جوش هایی که زده بودم

و حالا کمی حالم بهتره


روزای منو و بانی

آبانی ها یه فرق کوچیک دارن و اونم اینه که رو قولشون هستن ولی یه نکته ظریفی هستش که تو عشق مصمم و با اراده هستن و از انتخابی که کردن ، خوشحالن ولی امان از روزی که ببینن عشقشون کمرنگ شده و یا بفهمه که چیزی رو مخفی کرده

دقیقا یادمه که تیر پارسال بود که با بانی آشنا شدم و تقریبا میشه گفت روزای خوبی بود تا دی ماه . یهو دی ماه به مدت دو هفته غیب شد و من اروم و قرار نداشتم و نگران بودم که نکنه بلایی سرش اومده باشه و بنابراین تصمیم گرفتم که با عروسشون که دوست دوران دبیرستانیم بوده حرف بزنم و حالا نمی دونم به بانی چی گفت که فرداش ، گوشیش روشن شده و بهم تل زد.

خدایش بعد این کارش، ازش دلسرد شدم و ازش دس کشیدم .

قبلنا جوری بود که  اگه روزی بهش تل نمیزدم اروم نمیشم، صداش ارامش عجیبی داشت. جالبه همش اون حرف میزد و من شنونده خوبی بودم. 

خلاصه تماس هام باهاش کمتر شد شاید روزی یه بار ، اونم ساعت 4 و به مدت نیم ساعت.

اها راستی بگم وقتی دلیل محو شدنش رو تو دو هفته قبلش ازش پرسیدم ، واسم داستان مسخره ای رو تعریف کرد که تو هیچ کوچه عطاری پیدا نمیشه

داستان مسخره شو اینجوری شروع کرد:

داشتم با یکی از دوستام از خیابون حسن آباد رد میشدم که دوستم اتفاقی به یه سرباز تنه زده و سربازه و مافوقش ...

خلاصه درگیری میشه و بانی هم میره وسط که دوستشو بکشه بیرون، که دیگه جفتشون رو دستگیر میکنن و بازداشت میشن و به همین خاطر گوشیش خاموش بوده تازه جالبتر اینکه واس آزادیشون فک کنم 50 ضربه شلاق و سند خونه رو هم گرو گذاشتن

با شنیدن این حرفا فاصله رو یکم بیشتر کردم جوری که خودش فهمیده بود و بارا میگفت که کمرنگ شدی

خلاصه بهمن و اسفند و فروردین هم گذشت تا به اردیبهشت رسیدیم و با سرعت زیاد اردیبهشت هم تموم شد

پارسال آخرین باری که دیدمش قبل از عید بود و میگفت چون15 روز تعطیلیم دوس دارم ببینمت و منم قبول کردم

ولی سال جدید هر چی میگفت بیا ببینمت بهانه ای جور میکردم که بابام تیراندازه و داداشم سربازه و خلاصه به قول بعضیا میپیچوندمش

بعد از کلی اصرار تو یه روزی از روزای اردیبهشت یه بار دیگه هم رفتم  و دیدمش ولی مث قبلنا دیگه شور و شوق نداشتم و از رو اصرارش بود و بس

تو خرداد ماه هم به مدت یه هفته گوشیش  خاموش شد. اینار دلیلشو گم کردن گوشیش عنوان کرد.

خلاصه از دیشب که 95.3.24 باشه بوسیدمشو گذاشتمش کنار

از من دیگه گذشته که منو سرکار بزاره

خلاصه منم خسته ام میفهمی خسته ؛)

روز پدر

دیشب واس پدرمون یه جشن گرفتیم. یه جورایی خاص بود

بابام مثه همیشه خوشحال نبود غم عجیبی تو چشاش بود ؛ واس خواهرم خیلی غصه میخوره (شوهرش ترکش کرده و الان ده ماهی میشه که از هم جدا شدن)

آخر شب که مهمونا رفتن، از بابام خواستم که عکس دو نفری بگیریم ولی نمی دونم چرا بابام بغضش گرفت 

آلزایـــــــــــمر زود رس

یه جوری شدم ...

نمی دونم چه جوری بگم ولی حس خوبی نیس.

نه بابا عاشق نشدم منو چه به این کارا.

چه جوری بگم.. اممممممم مثلا فکرشو بکن در یخچالو باز میکنم ولی نمی دونم اصلا چرا اومدم آشپزخونه و در یخچالو میبندم. مثلا دارم سریال میبینم تازه یادم میاد میخواستم آبمیوه بردارم.

یا مثلا وارد یه خیابونی میشم و اصلا یادم نمیاد که اصلا واس چه کاری مسیرمو تغییر دادم و تو اون خیابون چه کاری دارم. تازه بعدا یادم میاد که مثلا میخاستم برم دکتر.

ازین اتفاقا زیاد برام پیش میاد و مهمتر ازون اینه که بعضی وختا یه چیزایی رو جاهایی میزارم که اصلا فکرشم به سرم نمیاد که من اینکارو کردم.

کلا حس مزخرفیه و نمی تونم اینو درک کنم که چرا مغزم ساعت به دیقه پاک میشه و نمی تونم چیز تازه ای رو توش ذخیره کنم.

-------------------

پ.ن:

دیروز نتیجه آزمایش H2 رو گرفتم و نشون داد که لاکتاز دارم. یه چیزه شبیه سوء هاضمه شدید و اینکه روده کوچیکم نمی تونه غذا رو هضم کنه و اونا رو میفرسته روده بزرگ و چون روده بزرگم بلد نیس که غذا هضم کنه بنابراین شکمم باد میکنه و نفخ میگیرم.که اونم بد دردیه

کلا ریختم به هم 

ازون طرف دیگه هم صورتم کلی جوش زده و جای خالی و صافی نمونده. همین مونده که تو چش و ابرو هم جوش بزنه

برام دعا کنید بمیــــــــــــــــــــرم. والا بخدا (میخام ارزوهام هم متفاوت تر باشه)

سال نو مبارک

اول از همه سال نو رو به همه تبریک میگم

امیدوارم سال خوبی داشته باشین

با ارزوی بهترینا در سال جدید

از تک دوستام که برام پیام گذاشتن ممنونم

لازم دونستم از تک تکتون تشکر کنم:

عمو محمد رضا فولادی- امین- مهیار- آقا حسام- ترپچه-  کاوه - حاج رضا که چن وقتیه پیداش نیس و خلاصه دوستای دیگم که این چن سال منو وبمو همراهی کردم

از همتون ممنون و سپاسگذارم

پشیمونم

+ پشیمونم نکن

- مگه تا حالا کاری کردم که عصبانیت کنم؟

+ نه ولی با حرفات کفریم میکنی

- خوب این که چیز بدی نیس دیونه،  ینی دوست دارم

درد مورچه ها

مورچه ها هم درد دارند ولی نه که کارشون زیاده نمی تونن به روی خودشون بیارن

و اروم و بی صدا به کار خودشون ادامه میدن

یه دوکس پسر مربی هم دارم

یکشنبه با "بانی " حرف زدم و نمی دونم بحثمون از کجا شروع شد و به کجا ختم شد که بحث سیگار پیش اومد.

برگشت بهم گفت نظرت در مورد سیگار کشیدن  چیه و منم سریع جواب دادم خیلی عالیه.

 اصلا فکرشو نمیکرد که جوابم اینجوری باشه

منم نخواستم نقطه ضعف خودمو بزارم کف دستش.

اینجوری شد که خواستم همون روز یه قراری باهاش بزارم که هم ببینمش هم آرزوش برآورد بشه و هم کادو عیدشو بهش بدم که متاسفانه کنسل شد و رفت سر کار

دیروز دوشنبه بودش و گفت راس ساعت 4 میدان آزادی باش و دیگه نگفت که میخاد چیکار کنه و منم تو خیال خودم که طبق معمول میزاره وقتی که هوا گرگ و مشی بشه ،  بعد بیاد بیرون . منم رفتم خیابان و به سمت بازار که دیدم تل زد و گفت کجایی و ....

با همکارم تازه راهی خیابون شدیم و نمی تونستم بپیچونمش. خلاصه نیم ساعت گشتیم . اصلا حواسم نبود که دارم چیکار میکنم و کجا میرم فقط حواسم این بود که زود برسیم آزادی

بعد از رسیدن به آزادی و پیچوندن همکارمون ، رسیدم اول بلوار و بهش تل زدم که فلان جا هستم و کجایی و گفت دقیقا روبروی توام و تو ماشین

خیلی خوشحال بودم که بعد از یه ماه میبینمش. از ترس هم داشتم سکته میکردم اخه اصلا دستش به فرمون نیستش و لم میده به در ماشین و فرمون رو هوا میچرخه و همش منو نگا میکنه. هزار بار گفتم اغا از راننده گی کردنت میترسم. باور نمیکرد که دارم از ترس میمیرم.

دستمو گرفت، یخ زده بود. برعکس دستاش گرم گرم بود البته خیلیـــــــــــــــــــــــی داغ بود. انگار تب داشت.

گفت یا خدا داری میمیری. بهش گفتم تند نرو تو خدا

گفتم بزن کنار میخام بهت عیدی بدم

خوب دیگه عیدی من فرق داشت، یه دونه فندک خدا تومنی با یه نخ سیگار سفارشی که از ترکیه واسش آورده بودم.

کادوشو دادم و خدا رو شکر نتونست حدس بزنه وقتی کادوشو باز کرد خیلی خوشحال شد .

فک نکنم تا حالا فندک به این باحالی دیده باشه

بهش گفت:

+ الان چی میچسبه؟

- سیگاررررررررررر

+ بیا اینم سیگار

- بابا تو دیگه کی هستی خیلی ممنون چقد عالی

+ اگه گفتی بعد سیگار چی میچسبه؟

- آدامس

+ چشم اینم یه بسته آدامس

- واااااااااااااااااااااااای بخدا شرمندم کردی راضی به زحمت نبودم خیلی مجهز اومدی

+ خوب حالا بگو بعد آدامس چی میچسبه

- یه بوسسسسسسسسسسسسسسس

+ نخیر بعدش کتک بابات میچسبه

- آخرشو خراب کردی دیگه

+ عیب نداره خو حالا بگو خوشت اومد؟

- اره واقعا خیلی ممنون تا حالا انقد خوشحال نشده بودم. حالا بگو ببینم چرا دستات انقد یخ کرده

+ بلد نیستی رانندگی کنی بیا اینور ببین چقد عالی رانندگی میکنم

- بیا منو میترسونی!!!

و اینجوری شد که پیاده شد و من نشستم پشت فرمون . حالا خدا رو شکر خیابون یکم خلوت بود و تردد ماشینا خیلی کم بود. حضرت عباسی نشستم پشت فرمون . قلبم داشت از جاش در می اومد و بانی فک میکرد که فیلم بازی میکنم. انقد حضرت عباس و امام رضا رو قسم دادم که کمکم کنن که بانی خندش گرفت گفت:  

- نکن تو رو خدا منم دارم سکته میکنم خوب استارت رو بزن 

+  بخدا خیلی وقته پشت فرمون ننشستم. 

- اصلا گواهینامه همراته؟

+ اره بابا همرامه ولی زیاد از خودم مطمئن نیستم 

- آخرین باری که پشت فرمون نشستی کی بود؟

+ والا فک کنم سال 89 بوده ینی همون موقع که گواهی نامه رو گرفتم

- یا خدااااااااااااااااااااااا دختر نکن تو رو خدا من قلبم ضعیفه

+ نه نترس قشنگ بشین و کمربندتو محکم ببند تا منو داری و کنارت نشستم اصلا غمت نباشه نمیزارم آب تو دلت موج بزنه

- آب چیه ، خودمو ...

دیگه با هزار سلام و صلوات استارت ماشین رو زدم و ماشین روشن شد. نه خوشم اومد داشت خوب پیش میرفت . بیچاره بانی ترمز دستی تو دستش بود و صندلی رو چسبیده بود. بالاخره منم تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و بعد ده دیقه اول توجه و اعتماد بانی به اینکه دس فرمونم خوبه و جاده و مسیر و علایم و اینا رو استادم ، دیگه راحت شد و شروع کرد به حرف زدن ولی بازم هشدار میداد که مثلا رسیدیم تقاطع باید توقف کامل باشه و با احتیاط حرکت کنی و یا هشدارهای دیگه

خلاصه یه ساعت ماشین دستم بود و نهایت بهرمندی از تجربیات مربی رو بردم

خلاصه با توجه به فاکتور نمودن بعضی حرکات و حرفا روز خیلی خوبی بود. خیلی خندیدم و خیلی خوش گذشت




من با خودم چه کردم

قبلنا عاشق یه نفر میشدم که 7سال پای عشقش نشستم

بعداً هر روز عاشق یکی میشدم و تا عصر فارغ از عشقش میشدم

الانا هر روز عاشق چند نفر میشم ولی هیچ کدومشون چنگی به دل نمیزنن

ه ر ز گــ ی  نمکنم ولی دلم دیگه سرو سامون نمگیره.

داستان پیچیده تر ازون چیزی شده که فکرشو میکنی

تمام عشقایی که این مدت داشتم، بازم برگشتن و فیلشون یاد هندوستان ش رو  کرده. دیگه عشق اون دوران رو بهشون ندارم. ولی منم بلد شدم که نقشمو چه جوری بازی کنم که اگه نبودن و رفتن دیگه کک م نگزد

پنچ شنبه بدون عاشقی خر است.


از دست دلم

کودک درونم ولگردی شده که بیا و ببین

کارایی میکنه که اگه بخام با چن سال پیش مقایسه اش کنم زمین تا آسمان فرق داره

کلا بازی گرفتن و بازی دادن زنده و غیر زنده فرقی براش نداره. ولی همونه بهانه گیریه که بودش

فقط دیگه نمی تونم کنترلش کنم ، یه دنده هستش ولی چیزی تو دلش نیس

اصلا نمی دونم دل داره یا نه

خرد کردن و له کردن براش اهمیتی نداره. نه این که دلی کسی رو بشکنه. 

نه!!! فقط اگه ببینه دل کسی خرد شد دیگه نمیره جلو که تکه های خرد شده رو جم کنه